فلسفه ادبیات / ترجمه: مجتبی جعفری

ترجمه ای از مدخل فلسفه ادبیات فرهنگ فلسفی کمبریج

 

درحالیکه نظریه پرداز ادبی(که عمدتاً ناقد ادبی است) در درجه اول به بنیادهای مفهومی نقد عملی می پردازد.، فلسفه ادبیات (که معمولاً دلمشغولی فیلسوفان است) عمدتاً به دنبال آن است تا ادبیات را در بافت نظامی فلسفی جای دهد. دیالوگ های افلاطون از این منظر حرف های بسیاری برای گفتن در باب شعر دارد، اگر شعر را در چارچوب اندیشه های متافیزیکی، معرفت شناختی، و سیاسی- اخلاقی او ببینیم. «بوطیقای» ارسطو، نخستین نمونه نظریه ادبی در مغرب زمین، نیز کوششی است برای همسازگردانی جریان شعر یونانی با نظام کلی فلسفی ارسطو. ساموئل تیلور کالریج با استفاده از آرای فیلسوفانی نظیر کانت و شلینگ تعریفی از فلسفه ادبیات در کتاب بیوگراف ادبی  به دست می دهد که نسبتش با شعر رومانتیک همان نسبت رسائل ارسطو با شعر کلاسیک است. از نظر او فلسفه ادبیات: نظریه ای ادبی است که هم مورد تایید شاعرانی است که کارشان بدان مشروعیت می بخشد و هم فلسفه ای که آن را توصیه می کند. از میان فیلسوفان کسانی چون هیوم، شوپنهاور، هایدگر و سارتر کوشیده اند تا در دل نظام فلسفی خویش جایگاهی برای ادبیات دست و پا کنند. فیلسوفانی مثل رومانتیک های آلمانی، ادبیات ( و البته دیگر هنرها ) را سنگ بنای فلسفه قرار دادند.
گاه فلسفه ادبیات را به معنای دومی می گیرند: فلسفه و ادبیات؛ فلسفه و ادبیات اساساً دو کنش متفاوتند که در عین حال نسبتی گریز ناپذیر دارند. فلسفه ادبیات بدین معنا کوششی است برای فهم وجوه تمایز فلسفه از ادبیات و شناسایی نسبت این دو با یگدیگر. گاه این دو را به واسطه موضوع از هم تفکیک می کنند (مثلا سروکار فلسفه با ساختارهای عینی است و ادبیات با ساختارهای ذهنی) و گاه به واسطه روش (فلسفه کنش خرد است و ادبیات محصول تخیل، الهام یا کنش ناهشیار)، گاه به واسطه اثرات آنها (معرفت پیامد فلسفه است و کامیابی عاطفی محصول ادبیات) و مانند آن. از این رو نسبت آنها ناظر بر حوزه هایی است که لزوماً از اساس متمایز از هم نیستند. به فرض که موضوع آنها متمایز باشد اما آثار و پیامدهای آنها چه بسا  یکسان است (فلسفه و ادبیات هر دو موجد فهم اند یکی در پی فهم واقعیت و دیگری در پی فهم احساسات)؛ به فرض که روش شان از هم متمایز باشد چه بسا از مناظر متفاوت به موضوعی واحد می نگرند: و مانند آن. برای نمونه نزد آکو یناس فلسفه و شعر با موضوعاتی واحد سر وکار دارند، یکی در پی دستیبابی به حقایقی در باب آن موضوع به روش قیاسی است و آن دیگری بر آن است که از رهگذر زبانی مجازی احساسات مرتبط با آن موضوع را برانگیزد. به زعم هایدگر، فیلسوف در جستجوی معنای هستی است حال آنکه شاعر امرقدسی را بر می خواند، اما پیش پنداشت های هر دو در ژرف ترین سطوح اندیشگی سیر می کند. نزد سارتر ادبیات همانا فلسفه در ساحت عمل است یعنی کنش وجودی سیاسی در تدارک آزادی آدمی.
نیز می توان «فلسفه ادبیات» را به معنای سومی گرفت. فلسفه در ادبیات، که همانا عبارت است از تلاش برای کشف مسائل و موضوعات فلسفی در متون ادبی. گاه فلاسفه می کوشند محتوای فلسفی متون ادبی را تشخیص دهند و بررسند و بسنجند، البته آن سنخ از متونی که محتوای فلسفی دارند، مثلاً مباحث درگرفته پیرامون اختیار و عدل الهی در براداران کارامازرف اثر داستایفسکی. بسیاری از کلاس های دانشگاهی در حوزه فلسفه ادبیات و البته نه همه آنها از این منظر به موضوع می نگرند و البته آثار بسیار مهم و ارزنده ای نیز در این حیطه پدید آمده، مثلاً سه شعر فلسفی اثر سانتایانا (۱۹۱۰) مقالاتی در باب امرسون و ثورو  اثر استنلی کَول، و معرفت العشق از مارتا ناوسباوم (۱۹۸۹). با این همه  باید در نظر داشت ملاحظه موضوع از این منظر تلویحاً اذعان به این قول است که ادبیات و فلسفه صرفاً اشکالی متفاوت از محتوایی واحدند: آنچه فلسفه در قالب برهان می نماید ادبیات در قالب اشعار غنایی، نمایش یا روایت به
تصویر می کشد
گویی کاوش فیلسوف در گستره ادبیات بدو جایگاهی ممتاز می بخشد که از فراز آن می تواند موضوع واحدی را در متون فلسفی و ادبی رصد کند، و گویی زبان فلسفه نمودی است بهینه از محتوایی که در قالب ادبیات نمودی ابتر یافته است. چنین رویکردی را می توان به خوبی در پدیدار شناسایی روح هگل بازجست، که در آن هنر (و نیز دین) شمه ای از حقیقتی دانسته می شود که تماماً و صرفاً در ساحت مفهوم دیالکتیک فلسفی بسط و نمود می یابد.
ناخرسندی از نگرش پیش گفته (برتری ضمنی فلسفه بر ادبیات) به اتخاذ دیدگاهی متفاوت در باب نسبت میان فلسفه و ادبیات و مالاً برنامه ای متفاوت در باب فلسفه ادبیات انجامیده است. اختیار آگاهانه سبک ادبی در آثار کرکگور جزء لاینفک شورش وی بر سلطه فلسفه هگلی است. در قرن بیستم فلاسفه ای همچون ژاک دریدا و فلاسفه و منتقدان پیرو او همگی بر این قولند که نمی توان فلسفه و ادبیات را بیانی بدیل از محتوایی واحد دانست و نادرست تر آن است که فلسفه را گفتمان غالب بشماریم؛ بیانی (مناسب) از محتوایی که به وجهی نامناسب در ادبیات نمود یافته است. از این منظر همه متون، شکل و صورتی «ادبی» دارند. و آثار فلاسفه در این میان همسنگ متون داستان نویسان و شاعران است، و محتوای آن ماهیتاً وابسته به « ابزار بیان». «ادبیات در فلسفه» همانقدر موضوعیت دارد که «فلسفه در ادبیات». بنابراین فیلسوف ادبیات دیگر صرفاً مشتغل به استخراج موضوعات فلسفی از اشکال ادبی نیست. در عوض صور بیان ادبی فیلسوف را با مسائلی مواجه می سازد که از پیش پنداشت های وی سرچشمه می گیرد. برای مثال روایات داستانی و خیالی (خاصه در آثار نویسندگان پسامدرن) پرسش هایی را در خصوص امکان و هنجار مندی بازنمودهای ناظر به واقع پیش می کشد، و از این رهگذر برتری سنتی «واقعیت» بر «خیال» را به چالش می کشد.
حیرت فلیسوف در برابر ارزش صدق گزاره های خیالی از جمله مسائلی است که از رهگذر مطالعه ادبیات پدید آمده (رجوع شود به ریچارد رورتی، پیامدهای پراگماتیسم. ۱۹۸۲، فصل ۷ ) یا از منظر دیگر خود تامل گری در متون ادبی معاصر فلاسفه را به تامل انتقادی در آثار و احوال خویش رهنمون شده و چه بسا مفهوم سنتی خود ارجاعی را جداً به چالش طلبد. اگر فلاسفه ادبیات را منبعی جاذب و نه الزاماً کهتر از دیدگاههای فلسفی به شمار آورند آنگاه با مسائل معرفت شناختی، متافیزیکی و روش شناختی متعددی مواجه خواهند شد که هرگز به ساحت فلسفه ورزی «متعارف» راه نخواهند برد.