هرمنوتيك از ريشهها تا گادامر
1- خاستگاه هرمنوتيك
هرمنوتيك يا علم تأويل دانشي است كه در جهت كشف معنا، فهميدن، دريافت و تفسيرهر چيز اعم از متن، فعاليتهاي انساني و يا حتي خويشتن به كار برده ميشود. هرمنوتيك بهمجموعهاي از پرسشها اطلاِق ميشود كه گستردة وسيع از سنتهاي فرهنگي و رشتههاي فكريرا در مينوردد. در ريشهيابي واژة هرمنوتيك نظرات متنوعي وجود دارد اما نظري كه در حالحاضر مورد اجماع اكثر صاحبنظران است اشاره به وجه تسميه اين واژه از هرمس كه پيامهايخدايان را براي فانيان رمزگشايي ميكرد دارد:
«چنان كه از سنت برميآيد هرمنوتيك علم يا نظرية تأويل است. ريشة واژة هرمنوتيكhermeneuein به معناي تأويل كردن به زبان خود، ترجمه كردن و به معناي روشن و قابل فهمكردن و شرح دادن. در اساطير يونان هرمس پيامهاي خدايان را براي مردم و ميرندگان رمزگشايي ميكرد»
واژة هرمنوتيك از ريشه hermeneuein به معناي تفسير و تأويل مشتق شده و خود اين واژهنيز از لغت "هرمس" يكي از ايزدان يوناني امده است. در اساطير يونان هرمس همان ايزدي استكه در اساطير روم به مركوري معروف بوده واو فرزند زئوس و ماياست. هرمس پيامآور خدايان بود.گفتني است كه صفات و كاركردهاي او در اساطير يونان بسيار متناقض و پيچيده است. نخستاينكه او در ميان ايزدان مسئول باروري و تكثير جانوارن بر روي زمين بوده است. او ايزد دولت ونعمت بوده. بازرگانان و مسافران را مدد ميرسانده است، سخنوري و فصاحت را به راهزنانميآموزد. جان ميتلز در كتاب اسطورهشناسي خود صفحة 278 مينويسد: «هرمس بر روي بادمينشسته و در مدت زمان كوتاه همة دنيا را طي ميكرده است او در اولين روز زاده شدنش گلهاياز آپولون ربود آنگاه چنگ را آفريد و نيز گلة آپولون را براي خدايان قرباني كرد»
هيدگر ميگويد: «هرمس آورندة تقدير بشر است و نيز آشكار كننده آن»
بنابراين هرمنوتيك عبارت است از دانشي كه متضمن بيان كردن، گفتن، تبيين و توضيحباشد. گاه نيز اين واژه در معناي ترجمه از زباني به زبان ديگر به كار رفته است. اساس كار هرمسدر اين بوده كه پيامها با صداي بلند بيان كند و آنهارا توضيح دهد. او از زبان خدايان اين پيامها رابراي آدميان ترجمه ميكرده است.
بنابراين هرمنوتيك در ريشههاي اولية خود براي رمزگشايي مفاهيم قدسي به گرفته ميشدهاست. بعدها اين دانش براي تفسير متون ادبي نيز مورد استفاده قرار گرفت چنانكه به شهادتالينور شافر: «آتنيهاي قرن پنجم قبل از ميلاد كه ارادت خاصي به ايلياد و اوديسة هومر داشتندبسياري از مفاهيم آن را به دليل انكه لهجههاي فراوان روستايي در متن به كار رفته بود دريافتنميكردند لاجرم عدهاي به تفسير نوشتههاي هومر ميپرداختند». اين امر تا آنجا پيشميرود كه در قرن اول پيش از ميلاد جمعي از متفكران به طور رسمي در مدرسة اسكندرية يونانبه تأويلهاي تمثيلي آثار هومر دست ميزنند.
از زمان ارسطو اين دانش يعني هرمنوتيك صورتي منظم به خود گرفت و ارسطو در رسالة"باري ارمينياس" كه مترجمان اسلامي آن را به عبارت "فيالعباره" برگرداندهاند اين مبحث را بهطور مفصل مورد بحث قرار داده است. انچه ارسطو در اين رساله گفته ان است كه: «تأويلاتعباراتي هستند كه در آنها احتمال درست و غلط وجود دارد»
در قرون وسطي تفسيرهاي غيرلغوي از كتاب مقدس گسترش مييابد و در اين دورانبسياري از مفسران مسيحي قصههاي عهد عتيق را به شكل نمادين و در ارتباط با عهد جديدتفسير ميكنند. اين تفسيرها عموماً بر اساس سنت قالب مسيحيت صورت ميگرفت، چنانكهوقتي لوتر اظهار داشت كه هر مسيحي مؤمني ميتواند دين خود را جداي از كليسا با خوانشفردي خود از كتاب مقدس كشف كند؛ كليسا ابراز داشت كه كتاب مقدس آنچنان پيچيده است كهجز از طريق تفسير مقام رسمي و معتبر - كليسا- قابل فهم نيست. در انجيل و به خصوصانجيل لوقا اين واژه به معناي شرح و تفسير استفاده شده است. به طور كلي اين ترفند در اصلاوليه خود بيشتر به معناي توضيح و ترجمه به كار ميرفته است. اما در عصر جديد رهيافتهايتازهاي را دنبال كرده است. از قرن هفدهم به بعد اين علم بيشتر در تأويل متون مقدس مذهبيبه كار رفته است. ميتوان گفت با ظهور پروتستان، تأويل متون از انحصار كليساي كاتوليك بيرونآمد و متخصصان پروتستان كوشيدند معيارهايي را براي فهم متون مقدس مورد بحث قراردهند. درواقع كتابهاي هرمنوتيك براي همگاني كردن فهم اين متون بود.
رفته رفته در قرن هجدهم گرايش تازهاي در علوم انساني در غرب پيدا شد كه ضمن آندودمان واژگان از نظر قدمت و نشيب وفرازهايي كه واژهها داشتند مورد بحث قرار گرفت اينرشته فيلولوژي نام دارد كه دكتر محمد ضيمران در "انديشههاي فلسفي در پايان هزاره دوم"آن را دودمانپژوهي ترجمه كردهاند.
اما پس از آنكه لوتر كتاب مقدس را ترجمه كرد ماجرا شكل ديگري به خود گرفت .جمعي ازمتفكران اين مسئله را پيش كشيدند كه بخشهاي متناقض و پيچيدة كتاب مقدس را ميتوان بامقايسة عناهاي ممكن آنها با اعمال مسيحيان معاصر روشن كرد و همين امر دستماية ايجادهرمنوتيك روشمند شلاير ماخر و ديلتاي شد.
هرمنوتيك به عنوان دانشي كه داراي روششناسي خاص خود است در همين دوران بهمنصة ظهور ميرسد. براي بررسي دقيقتر تاريخ هرمنوتيك از اين زمان تا زمان معاصرتقسيمبنديهاي متفاوتي از آن صورت گرفته به عنوان مثال جان مالري، راجر هيوروتيز وگوان دافي آن را به چهار دوره دوره تقسيم ميكنيم:
1- هرمنوتيك روششناخت (شلاير ماخر و ديلتاي)
2- هرمنوتيك فلسفي (هيدگر و گادامر)
3- هرمنوتيك انتقادي (يورگن هابرماس و آپل)
4- هر منوتيك پديدارشناختي (پل ريكو)
اما براي هدفمند شدن بحث ما و عدم خلط مبحث و در جهت بررسي تأثير هرمنوتيك بردرام مدرن و پست مدرن در اين رساله هرمنوتيك را با بررسي نشانههاي علت و معلولي و تكاملتاريخي بررسي ميكنيم و از شكل كاركرد سياسي و يا اجتماعي آن چشم ميپوشيم.
2- هرمنوتيك روشمند (شلاير ماخر و ديلتاي)
براي شناخت خاستگاههاي هرمنوتيك روشمند شلايرماخر و ديلتاي دانستن دو اصلضروري است: اول پروتستانگرايي و ديگري آراء و نظريات كانت.
پروتستانگرايي تأكيد فراوان بر خوانش و فهم درست متن كتاب مقدس داشت اما اينخوانش درست كه پيش از اين توسط كاتوليكها مطرح شده بود و تنها در حوزة جزمانديشي كليساجواب خود را يافته بود چه معنايي داشت؟ پروتستانها بر اين اعتقاد پافشاري ميكردند كه متنكتاب مقدس قابليت خودبسندگي دارد و ميتوان با تطبيق اجزاء آن با يكديگر و نيز با زيستمردم به تفسير آن نايل آمد. اين اعتقاد خود بسندگي متن تا آنجا پيش رفت كه عدهاي مواجهةخود را با كتاب مقدس به شكل برخورد با يك كتاب ادبي تنظيم كردند و با كنار گذاشتنجنبههاي الهي و وحياني آن به بررسي كتاب مقدس به عنوان مجموعهاي از نوشتارهاي ادبيكهن پرداختند.
از سوي ديگر كانت فيلسوف بزرگ الماني در اثر برجستة خود نقد خردناب بحثي را در حوزةفلسفه پيش كشيد كه ريشههاي ديرينه داشت. او در اين اثر خود به ذهن انسان به عنوانساماندهندة دريافت او ميپردازد و شأن آن را از سطح دريافتكنندة منفعل اطلاعات اكتسابيتوسط حواس ارتقاء ميدهد، آنگونه كه پيتر سينگر مينويسد:
]از نظر كانت[ ما جهان را در چارچوب مكان و زمان و جوهر ميشناسيم. اما مكان و جوهرواقعيات عيني نيستند كه آن بيرون مستقل از ما وجود داشته باشند. آفريدة قوة شهود يا عقلما هستند كه بدون آنها قادر به فهم و دريافت جهان نيستيم. بنابراين طبعاً ميتوان پرسيد:جهان مستقل از چارچوبي كه به فهمش كامياب ميشويم واقعاًچگونه است؟ كانت ميگويد بهاين پرسش هرگز نميتوان پاسخ داد. واقعيت مستقل كه كانت ان را شيء فيالنفسه نام گذاشتهبود تا ابد فراسوي معرفت ماست».
چنان كه پيتر سينگر نيز ميگويد در انديشة كانت انسان از حوزهاي كه پيش از ان دكارتبراي او تعريف كرده بود: "من فكر ميكنم پس هستم". به سطحي ديگر به عنوان خالق مفهومهستي ارتقاء ميدهد. خالق مفهومي مستقل از انچه وراي معرفت ماست. بعدها خواهيم ديد كهاين انديشه چه تأثيري بر فلاسفهاي چون ژاك دريدا ميگذارد. از همراهي پروستانگرايي كه راهرا بر تأويل ميگشايد و انديشة كانت كه شأنيت مفهومسازي براي انسان قائل ميشودهرمنوتيك ظهور ميكند و در ابتداي اين مسير شلايرماخر متأله مسيحي قرار دارد.
3- شلاير ماخر
فردريش ارنست دانيل شلايرماخر (1843-1768 م.) متأله آسماني مسيحي بود كه در حوزةتفكر داراي گرايشات رومانتيك بود، چنانكه اين گرايش را بالاخص در حوزة اصالت مولف در آثاراو در زمينة هرمنوتيك ميتوان سراغ گرفت.
آنچه را شلايرماخر تحت عنوان دور هرمنوتيكي مطرح ميكند، عبارت است از برقراريرابطه ميان جزء و كل. از نظر او فهم هر يك از اجزاء يك كل در گرو فهم كليت آن است و فهمكليت در گروه فهم اجزاء سازندة آن كليت. به عنوان مثال براي فهم يك عبارت فهم كلماتسازندة آن عبارت ضروري است، اما خود اين كلمات نيز در آن عبارت فهم ميشوند.
از نظر شلايرماخر وظيفة تفسير فهم يك متن در وهلة اول به خوبي مولف (در اينجا ميتوانتأثير نقد روماتيك را بر آراي او ديد) ودر مرحلة بعد حتي بهتر از مؤلف است.
شلايرماخر رويكرد مخاطب به متن را با تلاش شركتكنندگان در يك گفتگو كه سعي درفهميدن حرف يكديگر دارند مقايسه كرد. شنونده ميتواند گذشته از واژهها مفهوم پشت واژههارا نيز بفهمد چرا كه بين نويسنده و خواننده ماهيت خواننده با پيش كشيدن سرشت مشتركانساني مشكلي نميبيند، و اين امر تا آنجا پيش ميرود كه از نظر عدهاي از انديشمندان: "شلايرماخر ادعا ميكرد يك تفسيرگر موفق ميتواند مؤلف را حتي بهتر از خود مؤلف بفهمد زيرا تفسيرباعث ميشود انگيزهها و ترفندهاي پنهان مشخص شوند"
در حقيقت اهميت كار شلايرماخر در اين است كه او براي اولين بار هرمنوتيك را با فهم پيوندداد و گفت كه فهم آدمي را بايد در مناسبت با زيست او مورد توجه قرار داد. همين مناسبت موردنظر شلايرماخر بود كه راه شاگرداني چون هيدگر، ديلتاي و گادامر را هموار كرد.
4- ديلتاي
از پس شلايرماخر متفكر آلماني ديگري به نام ويلهلم ديلتاي (1911-1832) ظهور ميكند.ديلتاي با گسترش دادن هرمنوتيك شلايرماخر در حوزة علوم انساني و تاريخ تقرير نويني از دورههرمنوتيكي ارائه ميدهد از نظر ويلهلم ديلتاي كلية علوم انساني در سطح بنيادين خود در گيرتأويل كلام انساني هستند. به قول كرباي: «فهم انسانها به معناي فهم كلام فرهنگي آنهاست واين تنها متون را در برنميگيرد بلكه اشكال مختلف هنري و كنشها (فرهنگ تاريخي به طورعام) را نيز شامل ميشود.»
ويلهلم ديلتاي دورة اول كارياش از شلايرماخر پيروي ميكرد و فهم را در گرو همدلي باخالق اثر بر پاية سرشت مشترك تعريف ميكرد، اما با انتقادهايي كه به لحاظ روانشناختي ودرونگرانه بودن نگاهش از او به عمل امد در رويكرد خود تجديد نظر كرد. او در دروة بعديكاريش تحت تأثير انديشه نوكانتيها (كه آثار هنري و ادبي به ارزشهاي صوري دورههايخودشان تجسم ميبخشند) بين گفتار و آثار و متون به لحاظ زمانبندي اشتراك ايجاد كرد؛ بهاين معنا كه متون هم چون گفتارها معناي زمان خود را منعكس ميكنند.»
ديلتاي با تكيه بر رويكرد كانت ابزار شناخت علوم انساني را در تفكيك از علوم طبيعيتحليل كرد. به گفته او علوم انساني از ميان امور واقع تنها در مورد انسان بحث ميكند. درواقعهرمنوتيك اين امكان را فراهم ميكند كه ما تجربه دروني انسان را مورد مطالعه قرار دهيم. اوگفت هرمنوتيك را بايد مثلث ميان زندگي، فهم و بيان آن جستجو كرد. او در آثار خود اين سهمفهوم را تبيين كرد و همين بحث بود كه بعدها الهامبخش رويكرد فيلسوفاني چون هيدگر وگادامر شد.
5- نيچه
در پايان ابن بخش ضروري است از فيلسوف بزرگي نام ببريم كه از نظر "مايك ميتر" شارحآثار فلسفي مدرن "زلزلة عرصه تفكر" ناميده شده است.
بي شك فريدريش ويلهلم نيچه متفكري است كه دين بسياري بر گردن هرمنوتيك مدرندارد. او به عنوان انديشمندي كه به نقد عرصههاي مختلف تفكر بشري و حتي زيست اجتماعياو پرداخته است ساحتهاي جديدي را در عرصه تفكر بلازگشوده است. اما نيچه در آثار دهة آخردوران خلاِ زندگياش (1879-1889) پيش از جنون خود را يك اخلاِ ستيز ميشمرد.بسياري از مفسران و منتقدان نيچه نيز به تبع وي همين نام را به او دادهاند.
ميتوان گفت كه اخلاِ ستيزي نيچه بخشي از نظرية چشمانداز باوري اوست. به عبارتدقيقتر اخلاِ ستيزي نيچه نتيجة منطقي تعميم نظرية چشماندازباوري او به قلمرو اخلاِاست. او بر عليه مطلقگرايي مبارزه ميكند، و عرصههاي مختلف تفكر بشري را كه بر ايناساس شكل گرفتهاند به چالش ميگيرد به قول مايك ميتر: «نيچه مركزيت سوبژه را منتفيميداند و با اين نفي باب هر نوع تأويل را ميگشايد»
ميبينيم كه اين حركت نيچه به واقع به نفع هرمنوتيك تمام ميشود و هيدگر در مورد نيچهمينويسد: «من آثار او را بيش از 100 بار خواندهام، اما يك بار هم نفهميدهام» و فرويدمينويسد: «به نيچه حتي نميتوان نزديك شد چه رسد كه او را فهم كرد» بنابراين در اينبخش صرفاً قسمتهايي از آثار مختلف نيچه را كه در زمينه تأويلگرايي پيدا كردهام نقل ميكنم.اين بخشها از كتابهاي مختلف (چنين گفت زرتشت، فراسوي نيك و بد، تبارشناسي اخلاِ،دانش شاد، خواست قدرت) آورده شده است. همة اين قطعات، قطعات انتخابي آقاي بابكاحمدي در فصل مربوط به نيچه از كتاب هرمنوتيك مدرن ترجمه جمعي از مترجمان استفادهشدهاست.
«]...[ پس حقيقت چيست؟ لشكري متحرك از استعارهها، مجازيهاي مرسل، و انسانگونه- انگاريها، و در يك كلام، مجموعهاي از مناسباتِ انساني كه به طرزي شاعرانه و بليغ تقويت،دگرگون، و ارايش شده باشند، و پس از كاربرد بسيار، در نظر مردمان استوار، مرسوم، و اجباريجلوه ميكنند: حقيقتها ان پندارهايند كه از ياد بردهايم كه پندارند، استعارههايي كه فرسوده وبيخاصيت شدهاند، سكههايي كه نقش آنهااز ميان رفته، و ديگر نه چونان سكه، بل به عنوان فلزبه آنها نگريسته ميشود.»
«از نظر ما نادرستي يك حكم به هيچ وجه موجب رد آن نميشود؛ زبان تازهي ما در اين بابطنيني از همه شگفتتر دارد. مسئله اين است كه بايد ديد آن حكم تا كجا پيش برندهي زندگي ونگه دارندهي زندگي و هستيِ نوع است و چه بسا پرورندهي نوع؛ و گرايش اساسي ما به تصديقاين نكته است كه نادرستترين حكمها (از جمله حكمهاي تركيبيِ پيشين) براي هستي ماضروريترين چيزها هستند، زيرا انسان نميتواند زندگي كند مگر با اعتبار دادن به افسانههايمنطقي، با سنجش واقعيت با ميزانِ جهان به وسيلهي اعداد - پس رد حكمهاي نادرست بهمعناي رد و نفي زندگي است. دروغ را شرط زندگي شمردن، بيگمان، ايستادن در برابراحساسهاس ارزشي رايج است به طرزي خطرناك؛ و فلسفهاي كه چنين خطري كند، تنها ازاين راه است كه خود را فراسوي نيك و بد مينهد.»
«خاستگاه برداشت ما از "شناخت" - من اين توضيح را از كوچه و خيابان برگرفتهام. از ادميعامي شنيدم كه ميگفت: "او مرا فوراً شناخت". از خود پرسيدم: منظور عوام از شناخت چيست؟وقتي "شناخت" را ميخواهند، به راستي چه ميخواهند؟ ديدم چيزي بيش از اين نميخواهند كهمورد غريبه به چيزي آشنا بدل شود. و ما فيلسوفها - وقتي از شناخت حرف ميزنيم، راستي بهچيزي بيش از اين نظر داريم؟ امر آشنا يعني چيزي كه بدان عادت كردهايم و ديگر از آن بهشگفت نميآئيم. يعني داستان هر روزهي ما، يكي چند قاعدهاي كه به ياد سپردهايم، هر چيزيكه در آن احساس راحتي ميكنيم. ببينيد آيا اين نياز ما به شناخت، واقعاً همان نيازمان به امرآشنا نيست؟ همان خواستِ كشف چيزي آرامشبخش در پس هرز چيز ناآشنا، غيرعادي وسئوال برانگيز نيست؟ ايا اين غريزهي ترس نيست كه ما را به شناختي ميخواند؟ ايا سرمستيِآنان كه به شناخت رسيدهاند همان سرمستي از بازگشتِ احساس امنيت نيست؟»
«اينجا فيلسوفي را ميبينيد كه ميانديشد چون جهان را به "ايده" فروكاسته، پس جهان"شناخته شده" است. دليلش مگر جز اين است كه "ايده" براي او آشنا بود، و او حسابي به آن عادتكرده بود - چون ديگر به هيچ وجه، از آن نميترسيد؟»
«دانشي مردان چه زود و آسان متقاعد ميشوند! اين نكته را به ياد بسپاريد و تنها به اصول وراهحلهايشان دربارهي معماي جهان نگاهي بيفكنيد! وقتي در زير يا در پسِ چيزها، چيزكيميبابند كه متأسفانه ما با آن حسابي آشنا هستيم - مثل جدول ضربمان، منطقمان، خواستو اشتياِمان - چقدر زود خوشحال ميشوند! چون "آنچه آشناست شناخته شده است"، در اينمورد همهشان هم نظرند. حتي محتاطترينشان هم فكر ميكند انچه آشناست، دست كمآسانتر از امر آشنا قابل شناخت است. و براي مثال، اين روش منطقي مستلزم اين است كه ما از"جهان درون" و از واقعياتي دربارهي آگاهي بياغازيم. چرا كه اين دنيا براي ما آشناتر است؛ و آنچهما بدان عادت كردهايم - يعني ديدن آن به عنوان يك مسئله، امري غريب، چيزي دور و بيرون ازما - دشوارتر است.»
«يقين عظيمِ علوم طبيعي، در قياس با روانشناسي و سنجش عناصر آگاهي - كه ميتوانتقريباً آنها را علوم غيرطبيعي خواند - دقيقاً از اين واقعيت برميخيزد كه چيز ناآشنا را به عنوانموضوع كارشان برميگزينند. اما چه كار متناقض و مهملي است كه بكوشيم موضوع را چيزهايآشنا برگزنيم.»
«خواست من از فيلسوف آشكار است، اين كه جايگاهش را فراسوي نيك و بد ببرد، و توهمداوري اخلاقي را فروسوي خود بگذارد. اين خواست نتيجهي بينشي است كه نخست من بيانشكردهام: روي هم رفته، هيچ واقعيت اخلاقياي وجود ندارد. داوريِ اخلاقي در باور به واقعيتهاييكه واقعيت ندارند، با داوريِ ديني مشترك است. اخلاِ صرفاً تأويل برخي پديدارهاست - دقيقبگويم، گونهاي سوء تأويل است. داوريهاي اخلاقي، همچون داوريهاي ديني به مرحلهاي ازناداني تعلق دارند كه هنوز فاقد خود مفهوم واقعيت، و خيال است: بنابراين، در چنين مرحلهاي،"حقيقت" به معناي همهي ان چيزهايي است كه ما امروز "خيالات" ميخوانيم. از اين رو،داوريهاي اخلاقي را هرگز نبايد به معناي تحتاللفظي در نظر گرفت. چه در اين صورت همارهمهمل محض خواهند بود. اما، از ديدگاه نشانهشناسي، اينها ارزشمند باقي خواهند ماند. اينهادست كم براي آگاهان، با ارزشترين واقعيتها دربارهي فرهنگها و دروننگريهايي هستندكه آنقدر نميدانستند تا ]بتوانند[ خود را بفهمند. اخلاِ صرفاً زبان اشاره است، علامتشناسيمحض: بايد بدانيم كه اصلاً دربارهي چيست تا بتوانيم از آن بهره ببريم.»
«اگر آلمانيها اصلاً توانستهاند فيلسوفات را تاب آورند، به ويژه، معيوبترين عقب افتادهيذهنيِ تماميِ تاريخ فلسفه را، يعني كانتِ كبير را، اين موضوع تصور بدي از ظرافت آلماني بهدست نميدهد. زيرا نميشود رقص را، در هر شكلي از تربيت اصيل، كنار گذاشت. بايد ياد گرفتبا پاهاي خود رقصيد، با مفاهيم و با واژههاي خود: ايا باز هم نيازي هست كه بيفزايم با قلم نيزبايد بتوان چنين كرد؟ و اين كه نوشتن را بايد اموخت؟ ولي اينجا كه ميرسم، ديگر به چشمخوانندهي آلماني يكسر مرموز ميآيم.»
«تلاش من براي فهم داوريهاي اخلاقي به مثابهي علامتها و زبانهاي اشارهاي كه برفراشد سعادت يا ناكاميِ تنانه دلالت ميكنند، و نيز بر آگاهي از شرايط حفاظت و رشد، گونهايتأويلِ هم ارزِ اخترشناسي است با پيش داوريهاي برانگيختهي غرايز (دربارهي نژادها، جوامع،مراحل گوناگون زندگي، چون جواني و پيري و غيره)»
«داوريهاي اخلاقي ما، با كاربردش در مورد اخلاِ خاص مسيحي - اروپايي، نشانههايزوال، بي اعتنايي به زندگي، و تدارك بدبينياند.»
«حكم اصلي من: هيچ پديدهي اخلاقي وجود ندارد، فقط تأويل اخلاقي اين پديدهها وجوددارد. اين تأويل خود، سرچشمهاي برون اخلاقي دارد. اگر كه تأويلِ ما يك تناقض را به وجودآورده باشد، معنايش چيست؟ - نكتهاي است بس مهم: در پس تماميِ ارزشيابيها،ارزشيابيهاي اخلاقي در جايگاه فرادست ايستادهاند. فرض كنيم كه اين ارزشيابيها از ميانبروند، آنگاه ما بر چه اساس چيزها را بسنجيم و اندازه بگيريم؟ آن وقت دانايي چه ارزشي خواهدداشت و غيره و غيره.»
تار و پود هستیم بر باد رفت،اما نرفت