فلسفه چیست؟

 

نوشته‌ی جي.ايچ.آر. پاركينسون

ترجمه‌ی محمد مهدي خسرواني از مقدمه‌ی کتاب: 

G.H.R. Parkinson, An Encyclopaedia Of Philosophy, Routledge, 1988‌

منتشر شده در شماره‌ی نخست مجله‌ی دانشجویی پژوهشهای فلسفی 

 

 

درآمد مترجم: قرن بيستم قرن اوج گيري بحث و اختلاف نظر فيلسوفان در مورد چيستي فلسفه بود. اما در اواخر همين قرن اين بحث فروكش مي كند، به گونه اي كه در نوشته پي.ام.اس. هكر در مجموعه مقالات داستان فلسفه تحليلي مي‌خوانيم: «يكي از ويژگي هاي چشمگير فلسفه در اواخر قرن بيستم اين است كه ديگر بر سر اينكه فلسفه چيست و چه انتظاري از آن مي توان داشت و اينكه گزاره هاي فلسفي، با فرض وجود چنين گزاره هايي، چيستند و چه نسبتي با گزاره هاي علم دارند مجادله جدي وجود ندارد.» در حاشيه قرار گرفتن اين بحث، به هر دليل كه باشد، مطمئنا به معناي رسيدن به توافق نظر كلي نيست. تحليل اينكه چرا اختلاف نظر برجا ماند ولي بحث در مورد آن فروكش كرد از حوصله‎ي اين نوشته، والبته صلاحيت نگارنده، خارج است اما اثرات اين اوج و فرود و آگاهي عميق نسبت به دشواري هر گونه مواجهه با پرسش فوق، و نه الزاما حل آن، در هر كجا كه به نحوي از انحا به آن پرداخته مي شود مشهود است.

در سال 1991 ژيل دلوز و فليكس گاتاري، دو فيلسوف پست مدرن فرانسوي، كتابي با عنوان «فلسفه چيست؟» منتشر كردند كه براي چند هفته در صدر كتاب هاي پرفروش قرارداشت اما كتاب مذكور، احتمالا بر خلاف انتظار بسياري از خريداران آن، نه يك كتاب مقدماتي و آسان براي آشنايي با فلسفه بلكه بيان راي دو فيلسوف در مورد ماهيت فلسفه بود كه آن را آفرينش مفاهيم مي دانستند. در همان زمان حتي يكي از منتقدان پيش بيني كرد كه كه اين كتاب خيلي زود به يك اثر كلاسيك در فلسفه تبديل شود. اما گذشته از اين گونه موارد استثنايي امروزه علي القاعده بايد در كتاب هاي مقدماتي به دنبال عنوان «فلسفه چيست؟» بگرديم. تازه در اين گونه كتابها هم، به رغم عنوانشان، معمولا در همان بند اول انتظار خواننده از كتاب تعديل مي شود و به آشنايي با فلسفه تقليل مي يابد. روش مورد استفاده هم غالبا مبتني بر اين فرض است كه فلسفه بيش از آن كه دانش باشد نوعي ورزيدن است. شايد صريح ترين بيان در مورد اين گونه كتابها و روش مورد استفاده در آنها بيان پل ادواردز و آرتور پپ در كتاب درآمدي نوين بر فلسفه باشد. بنابراين به نقل اين بيان يك جمله اي بسنده كرده و بحث در اين مورد را كوتاه مي كنيم. «شايد عاقلانه ترين كاراين باشد كه به وسط موضوع جست بزنيم، يعني در مورد مسائل فلسفي خاصي بحث كنيم و در پايان كار بگذاريم دانشجو فلسفه را آن نوع انديشيدني كه با آن آشنا شده تعريف كند.»

راهبرد ديگري كه براي مواجهه با پرسش«فلسفه چيست؟» اتخاذ مي شود مرور آراء فيلسوفان بزرگ با محوريت و مد نظر داشتن چيستي فلسفه است. با اين كار يكي از برداشت ها (اگر دوست داريد مي توانيد بخوانيد «سوء برداشت ها») ي ممكن، يعني يكي دانستن «فلسفه چيست؟» و «فلسفه چه بايد باشد؟»، كنار مي رود و كاوشمان با هدف پي بردن به اينكه «فلسفه را چه دانسته اند؟» دنبال مي شود. اما با اينكه روحيه تعليق حكم، كه فلسفه هر چه پيش رفته آن را در فلسفه ورزان بيشتر تقويت كرده است، در درجه اول به «فلسفه چه بايد باشد؟» حساسيت نشان مي دهد، «فلسفه را چه دانسته اند؟» هم چندان بي ايراد نيست. اگر بپذيريم كه «فلسفه چيست؟» خود پرسشي فلسفي است و نيز با هايدگر هم نظر باشيم كه «پرسش ها مثل كفش و لباس و كتاب داده نمي شوند. پرسش ها همان طورند كه به صورت بالفعل پرسيده مي شوند و نمي توانند جز بدين نحو به صورت ديگري وجود داشته باشند» (وبنا براين هر پرسشي بايد در متن همه اجزاء فلسفه فيلسوف، يعني همان جايي كه «به صورت بالفعل» مطرح ميشود، مورد ملاحظه قرار گيرد) و اگر اين نكته بديهي را نيز اضافه كنيم كه پرداختن به همه اجزاي فلسفه يك فيلسوف از حد يك مقاله بسيار فراتر مي رود (حتي اگر در تشخيص و جداسازي آن اجزائي كه ربط و نسبت بيشتري با پرسش ما دارند نهايت ظرافت و هنرمندي را به خرج دهيم) ظاهرا نتيجه اي جز نابسنده بودن اين راهبرد به دست نمي آيد.

با اين حال، البته جز در مورد كتاب هايي كه هدفشان صرفا آشنايي مقدماتي با فلسفه است و طبيعتا از پيچيده نماياندن مسئله حتي الامكان پرهيز مي كنند، روش فوق براي پرداختن به پرسش «فلسفه چيست؟» مورد استفاده قرار مي گيرد.

همان طور كه قبلا اشاره شد در كتب فلسفي كه توسط فيلسوفان حرفه اي يا براي كساني كه به صورت جدي به فلسفه اشتغال دارند نوشته مي شود كمتر با عنوان «فلسفه چيست؟» برخورد مي كنيم. فرهنگ ها و دانشنامه هاي فلسفي جزء اندك موقعيت ها (يا شايد مخمصه ها) يي هستند كه اين گونه فلسفه ورزان حرفه اي را مجبور به اتخاذ موضعي در قبال اين پرسش مي كنند. با نگاهي به سه نمونه از شناخته شده ترين دانشنامه ها و فرهنگ هاي فلسفي در مي يا بيم كه در يكي از آنها، دانشنامه راتليج، اساسا مدخلي با عنوان فلسفه وجود ندارد و ويراستاران آن هم در پيشگفتار در اين مورد توضيحي نداده اندو در ديگري، دانشنامه پل ادواردز، بر داشت هاي گوناگون از فلسفه به همراه كساني كه به آنها قائل بوده اند و انتقادات وارد بر آن برداشت ها مطرح شده اند.اما جالب تر ا زاين دو كاري است كه فرهنگ فلسفي كمبريج در اين مورد انجام داده؛ در اين فرهنگ هم، همانند دانشنامه راتليج، هيچ مدخلي به «فلسفه » اختصاص داده نشده اما توضيحي كه ويراستار آن، رابرت اودي، در پيشگفتار براي توجيه اين كار آورده و يك بند نسبتا طولاني از اين پيشگفتار كوتاه را به خود اختصاص داده جالب توجه است: «ممكن است برخي خوانندگان از اينكه ببينند هيچ مدخلي به خود فلسفه اختصاص داده نشده شگفت زده شوند. دليل اين امر تا حدودي به نابسنده بودن هرگونه تعريف كوتاه در اين زمينه بر مي گردد. بي فايده است كه، مثل بسياري ديگر، فلسفه را به شيوه ريشه شناختي «دوستداري دانايي» تعريف كنيم. همه ما قبول داريم كه فيلسوفان به طور طبيعي دانايي را دوست دارند و طبيعي است كه بسياري از دوستداران دانايي به پيگيري فلسفه ترغيب شوند، اما اين احتمال نيز هست كه دوستداردانايي كاملا غير فلسفي باشد و علاوه بر اين حتي يك فيلسوف خوب حداكثر در قلمروهاي اندكي مي تواند دانش داشته باشد. شايد تعداد زيادي از فيلسوفان (گرچه مطمئنا نه همه آنها) قبول داشته باشند كه فلسفه، به تقريب، مطالعه انتقادي و معمولا نظام مند قلمرو نامحدودي از انگاره ها و موضوعات است. اما اين مشخصه درباره نوع انگاره ها و مسائلي كه در فلسفه محوريت دارند و همچنين درباره روش هاي خاص فلسفه براي مطالعه آن انگاره ها سكوت مي كند. مي توان گفت كه اين فرهنگ، اگر به آن به مثابه يك كل نگريسته شود، تصوري از فلسفه به دست مي دهد. اين تصور به لحاظ محتوا غني است و به نحو گسترده اي بيانگر آن چيزي است كه عموما كار فلسفي تلقي شده، مي شود، و شايد تا آينده دور همچنان كار فلسفي تلقي شود. شايد يك راه خوب براي كساني كه مايلند در مورد آنچه يك تعريف خوب از فلسفه قاعدتا شامل مي شود تصوري اجمالي بدست بياورندبررسي فيلسوفان بزرگي باشد كه نماينده فرهنگ ها، سبك هاي فلسفه و دوره هاي زماني مختلف هستند. فهرست اين فيلسوفان احتمالا شامل افلاطون، ارسطو، آكويناس، دكارت، هيوم، كانت، هگل، ميل، پيرس، هايدگر و ويتگنشتاين مي شود.‌»

حاصل سخن اينكه تعاريفي كه از فلسفه مي شود از جنسي و فصلي بودن و تعاريف واقعي به سمت تعاريف اشاري و بافتي سوق پيدا كرده اند. روشي كه در اين اولين شماره از نشريه پژوهشهاي فلسفي براي پرداختن به اين پرسش انتخاب شده تركيبي از تعريف بافتي و اشاري است. يعني اولا روش كلي عبارت است از ارائه تصويري از فلسفه با اشاره به آنچه فيلسوفان فلسفه دانسته اند، وثانيا تعريفي كه در درون فلسفه هر فيلسوف ارائه مي شود، علاوه بر اظهارات مستقيم او در مورد چيستي فلسفه، آنچه را که از كل بافت فلسفه او در رابطه با اين موضوع بر مي آيد مورد ملاحظه قرار داده است.

 مقاله اي كه ترجمه آن را در ادامه مي خوانيد اولين مقاله ازدانشنامه فلسفي پاركينسون است. اين دانشنامه، بر خلاف ديگر دانشنامه ها كه معمولا ترتيب الفبايي دارند، در هفت بخش و سي و هفت فصل به معرفي حوزه هاي مختلف فلسفه مي پردازد. البته هدف اصلي كتاب مذكور اين است كه «شرحي بر وضعيت كنوني فلسفه باشد» اما ويراستار اين دانشنامه مي گويد كه به به باور او «مسائل فلسفي كنوني ريشه در گذشته دارند» و به همين خاطر در مقاله اول با عنوان «فلسفه چيست؟»، كه به قلم خود اوست، پس ازچند بند نخست كه به موضوع ما ارتباط ندارند وبه همين خاطر ترجمه نشده اند مروري مي كند بر بعضي از برداشت هايي كه در طول تاريخ، از يونان باستان تا قرن بيستم، از مفهوم فلسفه وجود داشته اند. به عبارت ديگر، نمونه كوچك تر و ناقص تر همان كاري كه نويسندگان اين شماره در مجموع انجام داده اند در اين مقاله در مقياس كوچك ترانجام شده است. بدون ترديد از مقاله اي با اين حجم اندك ابدا نمي توان انتظار داشت كه به نظرات همه فيلسوفان بپردازد اما شايد از نظر برخي خوانندگان نويسنده مقاله اي با اين موضوع، هر قدر كوتاه، حق نداشته باشد كه در مورد فيلسوفان قرون وسطي به ذكر يكي دو جمله و در مورد كانت تنها به گنجاندن نام او در ذيل كساني كه، همانند دكارت، فلسفه را تحقيق درباره ايده ها مي دانند بسنده كند و، نابخشودني تر از آن، حتي نامي از هايدگر نياورد و در عوض تقريبا نيمي از مقاله را به فلسفه تحليلي در قرن بيستم اختصاص دهد. به هر حال اميدواريم مطالعه مقاله فوق با وجود همه نواقص ممكن، كه نبودنشان قابل تصور نيست، بتواند مقدمه اي مناسب براي مطالعه ديگر مقالات باشد.    

 

فلسفه چيست؟

از آنجائيكه محل توجه من فلسفه دانشگاهي است، پسوند «دانشگاهي» را كنار مي گذارم و فقط در مورد فلسفه سخن مي گويم. اين واژه تاريخي طولاني دارد، و اگر كسي بخواهد كاربرد كنوني آن را بفهمد با يد در مورد چگونگي كاربرد اين واژه و واژه هاي مرتبط با آن دانشي داشته باشد.از آنجائيكه اين واژه ريشه در زبان يونانيان باستان دارد، بجاست كه از ريشه هاي يوناني آن آغاز كنيم. معناي تحت اللفظي واژه يوناني Philosophia «دوستداري»(Philo) «دانش»(Sophia) است. اما نگاه يونانيان به اين دانش، اين Sophia، چگونه بود؟ از نظر بسياري از يونانيان چيزي كه فيلسوفان در پي آن بودند تقريبا همه انواع دانش بود. براي مثال سولون، سياستمدار يوناني، يونان را به قصد سفر و آنچه ما امروز «وسعت دادن به ذهن» مي ناميم ترك كرد؛ كاري كه او كرد را با واژه «فلسفيدن» توصيف كرده اند. از يك دولتمرد كه متعلق به نسل بعد است، يعني پريكلس، نقل شده كه همه شهروندان آتن مشغول فلسفيدن بوده اند. اما علاوه بر اين معناي وسيع از «فلسفيدن» معناي محدود تري هم وجود داشت، و به اين معناي محدود شمار نسبتا معدودي از افراد را مي توان مشتغل به فلسفه دانست. اين معنا در اينجا مورد توجه ماست.

 براي پي بردن به اين معناي محدود با كسي آغاز مي كنيم كه بسياري او را الگوي تمام عيار يك فيلسوف مي دانند - سقراط. احتمالا بيشتر افراد سقراط را كسي تصور مي كنند كه كاملا عاري از جزميت بود و ذكاوت جستجوگرانه اي داشت واين هر دو را در خود جمع كرده بود؛ كسي كه در شهر آتن راه مي افتاد و از افراد مهم شهر سؤالات نيش دار مي پرسيد و با نشان دادن اينكه از دانش بي بهره اند نادرستي ادعاهاي آنان را برملا مي كرد. اين تصوير از سقراط نادرست نيست اما کامل هم نيست. براي كامل كردن آن بايد اهداف سقراط از اين پرسش ها را مد نظر قرار دهيم. دستيابي به اين اهداف كار آساني نيست چرا كه سقراط نوشته اي از خود به جا نگذاشته؛ دانش ما از ديد گاه هاي او بطور كامل مبتني بر گزارش افراد ديگر است. با اين حال آنچه منابع اطلاعات ما نوشته اند- و بخصوص آنچه توسط افلاطون، كه سقراط را شخصا مي شناخت، وبزرگترين شاگرد افلاطون، يعني ارسطو، نوشته شده اند- حصول اطمينان از اهداف سقراط را تا حد قابل قبولي براي ما ممكن مي سازد.

با اين پرسش شروع مي كنيم: به نظرخود سقراط افراد مورد انتقادش چه چيزي را نمي دانستند؟ سقراط توانايي آنان را براي ارائه پاسخ صحيح به پرسش هايي نظير «آيا اين عمل ناپرهيزگارانه است؟» «آيا اين فرد دلير است؟» يا «آيا اين عمل عمل يك شخص ميانه رو است؟» زير سوال نمي برد. اعتراض او متوجه اين مسئله بود كه اگر از آنان پرسيده مي شد «چه دليلي براي پاسخ هايتان داريد؟»، به چه خاطر اين فعل ناپرهيز گارانه است، يا اين فرد شجاع است يا ديگري ميانه رو است پاسخي براي اين سوالات نداشتند. اما آنچه براي سقراط بيشترين اهميت را داشت دقيقا سوالاتي از همين نوع بود. توضيحي كه ارسطو دو نسل بعد در مورد اهداف سقراط ارائه داد اين بود كه او در پي تعريف بوده است. شايد فيلسوفاني كه به دوره ما نزديكترند بگويند كه او در پي تحليل صحيح مفاهيم بوده است. باز هم به مفهوم تحليل باز خواهيم گشت؛ اين مفهوم، اگر بخواهد مفهومي رضايت بخش باشد، نياز به پيرايش دارد، اما اگر بخواهيم به نحو تقريبي نشان دهيم كه فيلسوف ناميدن سقراط به چه معناست - و البته اگر بخواهيم نشان دهيم كه فيلسوفان ديگر چه كرده اند، وهنوز مي كنند- اين مفهوم كاربرد خودش را دارد.

در ابتدا گفتم كه فلسفه چيزي بيش از بيان برخي ديدگاه هاي عام است و اميدوارم شرحي كه از تحقيقات سقراط ارائه شد بخشي از آن «چيزي بيشتر» كه فلسفه در بر دارد را نشان داده باشد. اما سقراط، با اينكه فيلسوف بزرگي بود، علائق فلسفي محدودي داشت. محل توجه او، در درجه اول، همان چيزي بود كه اكنون فلسفه اخلاق ناميده مي شود؛ به بيان دقيق تر، دغدغه او اين بود كه شرحي درست از آنچه يونانيان فضائل انساني مي ناميدند، مثلا پارسايي شجاعت و اعتدال ارائه كند. اما حتي قبل از سقراط انديشمندان يوناني به نوع ديگري از مسائل فلسفي مي پرداختند. بخشي از دانش اندكي كه در مورد فيلسوفان يوناني نخستين در اختيار داريم به خاطر آثاري است كه از ارسطو به دست ما رسيده است. كتاب اول از متافيزيك او حاوي شرحي مختصر در مورد ديدگاه هاي فيلسوفان نخستين است؛ ارسطو در اين شرح مختصر اظهار مي دارد كه فيلسوفان نخستين (بر خلاف سقراط) به «جهان طبيعت به عنوان يك كل» علاقمند بودند. عبارت «به عنوان يك كل» به اين نكته اشاره دارد كه آنان به اين يا آن رويداد يا شيء خاص نمي پرداختند؛ پرسش هاي آنان داراي خصلت عام تري بودند. پرسش برخي از آنان اين بود: «چه چيزي است كه همه چيز ها در تحليل نهايي از آن ساخته شده اند؟» براي مثال اين صندلي از چوب ساخته شده است؛ اما آيا مي توان گفت چوب خودش يك صورت از چيزي بنيادي تر است؟ ديگران اين پرسش را مطرح كردند كه «آيا واقعا تنها يك چيز وجود دارد؟»، يعني آيا كثرت توهم صرف است؟

پيش تر گفته شد كه اين ها پرسش هاي فلسفه هستند. اما شايد اين نظر مخالفاني داشته باشد. ممكن است منتقدي بگويد كه پرسش «چه چيزي است كه همه چيزها از آن ساخته شده اند؟» به كار دانشمندان علوم طبيعي مربوط مي شود. در خصوص اين انتقاد مي توان خاطر نشان كرد كه انديشمندان يوناني مورد بحث - افرادي مثل تالس، آناكسيماندر وآناكسيمنس در كتاب هايي كه در مورد علم يونان باستان نوشته مي شوند حضور دارند. ارسطو به سهم خود علم طبيعي و فلسفه را دو نوع متفاوت قلمداد نمي كرد؛ از نظر او علم طبيعي شاخه اي از يك رشته وسيع تر، يعني فلسفه، بود. با اين حال تحقيقاتي كه اين فيلسوفان نخستين به آنها مي پرداختند مربوط به دانشمندان علوم طبيعي نبودند، آنها چيز بنيادي تري را جستجو مي كردند: «اصول اوليه» يا «علل نخستين»؛ او جستجوي اين «اصول اوليه» يا «علل نخستين» را «فلسفه اولي» مي ناميد؛ اين اصطلاح دست كم تا قرن هفدهم باقي ماند اما امروزه اصطلاح متافيزيك جايگزين آن شده است.

بحث مفصل تر در باب ديد گاه هاي ارسطو در مورد شاخه هاي فلسفه مجالي ديگر مي طلبد؛ آنچه در اينجا حائز اهميت است كار فيلسوفان بعدي برروي اين ديدگاه هاست. از نظر فيلسوفان مسيحي قرن سيزدهم ارسطو يگانه فيلسوف بود. آنان بر اساس استنباط خود از نظرات ارسطو فلسفه را به سه بخشي كه قبلا به آن اشاره شد- متافيزيك، فلسفه اخلاق و آنچه «فلسفه طبيعي»، يا به عبارت ديگر علم طبيعي، ناميده شد- تقسيم كردند. اين ديدگاه عميقا تثبيت شد؛ در واقع آنچنان عميق كه حتي پس از حملاتي كه در قرن هفدهم بر عليه ارسطو صورت گرفت همچنان باقي ماند. شايد انديشمندان قرن هفدهم اعتـقاد داشتند كه علم ارسطويي بي ارزش است اما بر سر اين نظر كه در فلسفه جايگاهي براي علم وجود دارد با ارسطو توافق داشتند. همچنين با او موافق بودند كه متافيزيك، به خاطر اينكه اصول اوليه يا علل اوليه را مورد مطالعه قرار مي دهد جنبه بنيادي دارد. دانشمندي كه در مورد مسائل متافيزيكي نينديشيده، تحقيقات خود را آن طور كه بايد و شايد گسترش نداده است. يكي از نمايندگان علم جديد، يعني دكارت، اين ديدگاه در مورد ماهيت فلسفه را به طرزي نافذ بيان كرده است. به نظر دكارت فلسفه مانند درختي است كه ريشه هاي آن متافيزيك و تنه و شاخه هاي آن علوم گوناگونند.

اما دكارت، با وجود موافقتش با ارسطو در مورد بخش بندي هاي فلسفه و نحوه ارتباط آنها با يكديگر، چيز جديدي وارد فلسفه كرد - آنچنان جديد كه آنرا آغاز فلسفه نوين قلمداد كرده اند. از نظر دكارت فلسفه همچنان جستجوي شناخت به حساب مي آمد؛ تفاوت مهم در معيار شناخت سخت گيرانه اي بود كه او با آن كار مي كرد. بر اساس اين معيار دكارت معتقد شد دلائلي كه بسياري افراد به منظور توجيه ادعاهاي خود مبني بر شناخت مي آورند ناكافي است. از نظر دكارت معيار شناخت، به بيان ساده، اين بود كه اگر چيزي بخواهد شناخت به حساب بيايد بايد به گونه اي باشد كه يك موجود خردورز نتواند در آن شك كند؛ و بر عكس، آنچه يك موجود خردورز بتواند در آن شك كند شناخت به حساب نمي آيد. اينكه دلائل دكارت براي اختيار كردن اين معيار دقيقا چه بوده است هنوز در بين صاحبنظران محل مناقشه است و بحث كامل در مورد اين دلائل ما را از هدف تحقيق كنوني مان بسيار دور مي كند. اما به نظر مي رسد كه احتمالا اين ملاحظات بر انتخاب معيار مذكور موثر بوده اند. با بررسي ماهيت شك آغاز مي كنيم؛ به عبارت دقيق تر با بررسي چيستي شك كردن به اينكه چيزي وضع واقع بوده، هست يا خواهد بود. براي سهولت كار، جمله فوق را به اين صورت مختصر مي كنيم: «شك كردن به p چيست؟» حال گفتن اين جمله كه «من شك دارم كه p»، به نوعي بيان گر احتياط يا پا پس كشيدن است. شخص تا آنجا پيش نمي رود كه بگويد «نادرست است كه p» اما مي گويد، يا اشاره مي كند، كه دلائلي كه در حمايت از ادعاي p آورده شده اند كفايت نمي كنند و امكان نادرست بودن p را منتفي نمي كنند. حال فرض كنيد كسي، مثلا x، ادعا كند مي داند كه p، و همچنين فرض كنيد كه شك كردن به p ممكن باشد. دكارت مي گويد كه در اين مورد x فاقد شناختي است كه مدعي آن است. استدلال دكارت مي تواند بدين صورت باشد: پذيرفتيم كه مي توان در مورد p شك كرد و اين امكان شك كردن به p متضمن امكان نادرست بودن p است. حال فرض كنيد زماني معلوم شود كه p نادرست هست. در اين صوررت حد اكثر چيزي كه احتمالا مي توان گفت اين است كه x عادتا (به غلط) به p اعتقاد داشته است. خطا ست اگر گفته شود «x عادتا مي دانست كه p، اما معلوم شد اشتباه مي كند.» بنا بر اين اگر قرار باشد كسي واقعا بداند كه p، نبايد اين امكان وجود داشته باشد كه زماني ادعاي خود مبني بر p را پس بگيرد. به عبارت ديگر نبايد امكان بر خطا بودن او وجود داشته باشد؛ خود امكان شك بايد منتفي شود.

ديد گاه دكارت در مورد شرطي كه شناخت بايد بر آورده كند ممكن است انتزاعي و بي حاصل به نظر بيايد، اما در واقع بسيار پر ثمر از كار در آمد - گرچه خوب بودن اين ثمرات مسئله ديگري است. دكارت، كه به معيار شناخت مجهز شده بود، دست به كار شد تا در بين چيز هايي كه تصور مي كرد مي داند آنهايي را كه واقعا مي داند مشخص كند. او بويژه به اين پرسش توجه داشت: «در باره آنچه وجود دارد چه مي دانم؟» و در جريان تحقيقاتش در يافت كه بسياري از ادعاهاي مبني بر شناخت مبناي نا مطمئني دارند. براي مثال فرض كنيد كسي ادعا كند مي داند كه امور مادي وجود دارند و اين ادعا را كاملا بر گواه حس خود مبتني مي كند. به نظر دكارت اين شخص شناخت ندارد، زيرا ممكن است بر خطا باشد؛ انسان ها در معرض خطا هاي حسي قرار دارند و رؤياهايي دارند. اجتناب از بد فهمي سخن دكارت در اينجا اهميت خاصي دارد. او نمي خواهد بگويد كه وجود امر مادي غير قابل شناخت است؛ منظورش اين است كه اگر بخواهد شناخته شود نبايد امكان شك در موردش وجود نداشته باشد.

در واقع دكارت با اينكه بسياري از ادعاهاي شناخت را رد مي كرد، اعتقاد داشت كه در مورد آنچه وجود دارد چيزهاي زيادي مي داند. نخستين چيزي كه مي دانست اين بود كه خود او به عنوان يك موجود انديشنده وجود دارد. استدلالش اين بود كه در هر صورت تا هنگامي كه در مورد موضوع مي انديشد وجود خودش چيزي است كه نمي تواند در آن شك كند. زيرا ممكن نيست درهمان حال كه چون و چرا مي كند در مورد وجود خودش بر خطا باشد، او در حال انديشيدن است وا نديشه مستلزم وجود يك انديشنده است. برآيند گفته معروف دكارت «Cogito ergo sum» - مي انديشم پس هستم- همين است اما اين «من» که انديشنده به وجود آن علم دارد چيست؟ به اعتقاد دكارت اين «من» يك جسم فيزيكي نيست؛ زيراقبل از آنكه بدانم اشياء مادي، از هر نوع، وجود دارند مي دانم كه من به عنوان يك موجود انديشنده وجود دارم. بنا براين بايد «Sum» را در«Cogito ergo sum» اينگونه شرح و بسط دهيم كه «Sum res cogitans» - «من به عنوان يك موجود انديشنده وجود دارم.»

اين تفسير از سخن دكارت هم ممكن است چندان جالب به نظر نيايد؛ اما لوازم آن دامنه دار بود. از ديدگاه دكارت هر موجود انديشنده اي، هر ذهني، داراي آن چيزي است كه او «ايده» مي ناميد. تاريخچه واژه «ايده»، به عنوان يك اصطلاح فلسفي، به افلاطون بر مي گردد. اما در اينجا با تاريخچه آن كاري نداريم، زيرا دكارت مدعي شد كه اين واژه را به معناي جديدي به كار مي برد. از نظر او ايده ها انديشه هايي از نوع خاص هستند؛ آنها «به عبارتي تصاوير اشياء» هستند. اين ايده براي كسي كه آن را دارد امري شخصي است و ممكن نيست در مورد آن بر خطا باشد. مثالي ميزنم تا اين نكته روش شود. فرض كنيد از زاويه خاصي نگاه مي كنم و بر اساس آنچه بر من ظاهرمي شود مي گويم كه گربه اي روي صندلي نشسته است. همان طور كه ديديم دكارت مي گويد نمي توانم تنها بر اساس گواه حس خود ادعا كنم كه مي دانم واقعا گربه اي روي صندلي نشسته است؛ ممكن است بر خطا باشم اما شكي نيست كه به نظرم مي رسد گربه اي روي صندلي نشسته است؛ ممكن نيست در مورد اينكه به نظرم مي رسد گربه اي روي صندلي نشسته بر خطا باشم. به عبارت ديگر دكارت مي گويد مي دانم كه ايده اي از گربه دارم، و به علاوه مي دانم كه ويژگي هاي آن ايده چيست، زيرا مي دانم كه آنچه به نظرم مي رسد به شكل و رنگ گربه است. اين تنها يك نمونه از آن چيزي است كه دكارت از «ايده» مراد مي كند. بايد اضافه كرد كه تنها ادراك حسي شامل ايده ها نمي شود. به نظر دكارت هر جا مي انديشيم يا در مورد چيزي تصميمي اتخاذ مي كنيم، ايده ها در نزد ما حاضرند و نمي توانيم در مورد اين ايده ها بر خطا باشيم.

اكنون شايد معلوم شود كه چرا مي گويند دكارت آغاز گر عصر جديدي در فلسفه بود. پا فشاري بر اين نكته كه تنها نسبت به چيزي شناخت داريم كه نتوانيم در مورد آن شك كنيم باعث شد دكارت وجود و ماهيت اشياء فيزيكي را مسئله ببيند، مسئله اي كه حل آن مستلزم رجوع به آن «ايده» هايي است كه خود دكارت در موردشان صحبت مي كرد. به اين ترتيب فيلسوفان بعد از دكارت اين ديدگاه را پذيرفتند كه بايد به درون خود بنگرند، به آن هستومند هاي شخصي كه در مورد وجود و ماهيتشان ترديدي وجود ندارد.آنها همچنين معتقد شدند كه بايد نحوه ارتباط اين ايده ها را با جهان بيرون و نيز نحوه كار كردن ما بر روي ايده هايمان به هنگام شناخت اين جهان را كشف كنند. به عبارت ديگر نه تنها ايده ها بلكه كاركردهاي ذهن را هم مورد توجه قرار مي دادند. اما اين كاركرد ها هم، مانند ايده هايي كه كار كرد بر روي آنها صورت مي گرفت، دروني و شخصي بودند.

بسياري از فيلسوفان بعد از دكارت در زمينه ماهيت فلسفه با او هم نظر بودند؛ برخي از اين فيلسوفان (اگر بخواهيم فقط نام چند فيلسوف مهم قرن هاي هفدهم و هجدهم را ذكر كنيم) لاك، بركلي، هيوم و كانت بودند. از نگاه اين فيلسوفان فلسفه نوعي روانشناسي يا نوعي مطالعه ايده هاي ذهن و نحوه كار كرد ذهن بر روي ايده هاي خود بود. اگر هم نوعي روانشناسي نبود به هر حال شامل نوعي از روانشناسي كه وصف آن آمد مي شد. اين به معناي غفلت از مسائل قديمي نبود. فيلسوفان همچنان مفاهيم را تحليل مي كردند و همچنان در مورد خوب يا بد بودن دلائلي كه افراد در دفاع از مدعيات خود مي آوردند بحث مي كردند. آنچه ويژگي خاص به حساب مي آمد اين واقعيت بود كه بحث هاي مذكور با نوعي روانشناسي فلسفي پيوند مي خوردند؛ در اين روانشناسي آزمايشي صورت نمي گرفت بلكه افراد فقط به درون خود نظر مي كردند.

اين ديدگاه در مورد فلسفه شايد تـنها در قرن بيستم به نحو گسترده رد شد. اما طلايه هاي شورش بر عليه اين ديدگاه پيش از آن در نيمه نخست قرن نوزدهم نمودار شده بود. شورش مذكور با نوع خاصي از متافيزيك همراه بود و اين متافيزيك توسط هگل، كه آثار اصلي اش بين 1807 و مرگ او در سال 1831 منتشر شدند، مطرح شده بود. هگل عقيده داشت كه همه چيز ذهن است و نه، آن طور كه دكارت و لاك اعتقاد داشتند، ذهن و بدن؛ و نه، آن طور كه باركلي اعتقاد داشت، مجموعه اي از ذهن ها، - يك ذهن. اگر در مورد اين نظر توضيحي داده نشود ممكن است كاملااحمقانه به نظر بيايد، اما در حقيقت چندان نا معقول نيست. هگل در پي يافتن راه گريزي از اين ديدگاه بود كه فلسفه مطالعه هستومند هاي شخصي و فعاليت هاي شخصي است. از ديد هگل فلسفه نه مطالعه اي از اين نوع بلكه مطالعه روش هاي انديشيدن بود – گاهي اوقات شيوه هاي انديشيدن گروه كاملي از افراد، و گاهي اوقات شيوه هاي انديشيدن سراسر يك جامعه؛ و در اين شيوه هاي انديشيدن چيز شخصي وجود ندارد. هگل اعتقاد داشت كه شيوه هاي انديشيدن مذكور به صورت جدا از هم وجود ندارند، بلكه با هم مرتبطند، زيرا هر كدام از آنها مي خواهد نقصان هاي ديگري را جبران كند تا آن مرحله اي كه همه خطاها تصحيح شوند و انديشه انساني يك تماميت عقلاني واحد را تشكيل بدهد. كار فيلسوف نماياندن ساختار زيرين اين فرايند مداوم است، فرايندي كه از طريق آن ديدگاه هاي اشتباه تصحيح مي شوند. هگل اعتقاد داشت كه فلسفه، منطق است، دليلش هم ارتباط فلسفه با ساختار انديشه بود؛ اما او همچنين بر اين نكته پافشاري مي كرد كه فلسفه ذاتا تاريخي است.

اين ديدگاه هگل كه انديشه به سمت يك حالت نهايي عقلانيت تام بسط پيدا مي كند ممكن است مورد ترديد قرار گيرد؛ با اين حال پافشاري هگل بر اين نكته كه فلسفه نوعي منطق است و يك مطالعه تاريخي است بهره زيادي از معقوليت دارد. متاسفانه ديدگاه هاي متافيزيكي هگل در مورد ماهيت واقعيت باعث شد منتقدان او چشمان خود را بر اهميت سخنان او در مورد ماهيت فلسفه ببندند و در نتيجه پس از مرگ هگل حمله به اين تصور كه فلسفه مطالعه فعاليت ها و هستومند هاي شخصي است ناگزيرتكرار شد. اين حمله جديد در اوائل قرن بيستم و توسط فيلسوفاني صورت گرفت كه با هگل خصومت داشتند و در زمينه ماهيت فلسفه از ديدگاهي ديگر حمايت مي كردند – يعني اين ديدگاه كه كار فلسفه تحليل است. در بريتانيا رهبران حمله به هگلي گرايي برتراند راسل و جي اي مور بودند.از بين اين دو شايد مور بيشتر حامي اين ديدگاه بود كه فلسفه تحليل است. اما در اين ارتباط اهميت لودويگ ويتگنشتاين حتي از مور هم بيشتر بود، او مدتي دانشجوي راسل بود. اين ويتگنشتاين بود كه، شايد بيش از هر كس ديگري، فيلسوفان را واداشت تا در مورد ماهيت فعاليتشان بينديشند. نخستين اثر اصلي او Logisch-philosophische abhandlung [رساله منطقي - فلسفي] در 1931 در آلمان منتشر شد؛ ترجمه انگليسي آن با عنوان Tractatus Logico-Philosophicus سال بعد انتشار يافت. ويتگنشتاين پي برد كه فيلسوفان با مسئله، يا شايد بحراني، جديد مواجهند. اين بحران به پيشرفت سريع و استقلال روز افزون علوم طبيعي مربوط مي شد. پيشتر اشاره كردم كه علم در طي قرن هاي متمادي شاخه اي از فلسفه تلقي مي شد و فراهم آوردن مبنايي براي كار دانشمند را وظيفه فيلسوف مي دانستند. اما احساس نياز به فلسفه روز به روز در نزد دانشمندان كاهش يافت، آنان براي رسيدن به واقعيت روش خود را داشتند و اين روش ها را خود بسنده مي دانستند. با اين حساب سهم فلسفه چه مي شد؟ سخن ويتگنشتاين در رساله اين بود كه فيلسوفان بايد از ادعاي اظهار نظر در مورد ماهيت واقعيت به طور كامل دست بردارند. تنها راه براي پي بردن به چگونگي امور علوم طبيعي اند، به سخن دقيق، در واقع تنها گفته هاي علوم طبيعي چيزي مي گويند. تصور ديگري كه دست شستن از آن ضرورت داشت اين بود كه فلسفه نوعي روانشناسي است، نوعي وارسي فرايند ها و هستومند هاي شخصي. ويتگنشتاين قائل بود كه فلسفه يكي از علوم طبيعي نيست و رابطه آن با روان شناسي از رابطه اش با هيچيك از علوم ديگر بيشتر نيست.

پس فلسفه چيست؟ پاسخ ويتگنشتاين اين بود كه فلسفه يك فعاليت است واين فعاليت وضوح بخشي به انديشه هاست. اين وضوح بخشي به انديشه ها - كه معمولا «تحليل» يا «تحليل فلسفي» ناميده مي شود - خود نيازمند وضوح بخشي است. مسئله اين است كه وضوح ظاهرا امري نسبي است، زيرا آنچه ممكن است از نظر كسي واضح باشد شايد از نظر كسي ديگر واضح نباشد. امااز ديدگاه ويتگنشتاين وبسياري فيلسوفان تحليلي ديگر وضوح امري مطلق بود. اين فيلسوفان اعتقاد داشتند كه زبان عادي غالبا ساختار انديشه ما را مي پوشاند. براي مثال آنچه «گزاره كلي» به حساب مي آيد را در نظر بگيريد، مانند اين ادعا كه«همه يونانيان انسانند». به اعتقاد راسل اين جمله گمراه كننده است، زيرا اين تصور را ايجاد مي كند كه اعتقاد به وجود يونانيان به گوينده آن نسبت داده شده است. به نظر راسل اين گزاره را در واقع بايد اينگونه بيان كرد: «براي هر x، اگر x يوناني است، پس انسان است.» در اينجا لازم نيست صحت و سقم نظر راسل را مورد سوال قرار دهيم، كافي است به هدف راسل از اين كار توجه كنيم - يعني اين هدف كه با ترجمه زبان عادي به زباني منطقا مكفي معلوم كنيم كه زبان عادي چه چيزي را مبهم مي گذارد. ويتگنشتاين به سهم خود اعتقاد داشت هنوز چنين زبان منطقا مكفي اي در اختيار نداريم. با اين حال دست يافتن به اين زبان منطقا مكفي را ممكن مي دانست و اعتقاد داشت منطقداناني چون فرگه و راسل روي مباني اين زبان كارهاي با ارزشي انجام داده اند. منطق آنان، يا به هر حال گونه تكميل شده آن، ساختار چنين زباني را فراهم مي آورد.

آنچه گفته شد بيان گر نقش مهمي است كه زبان در برداشت رساله منطقي- فلسفي از فلسفه داشت؛ در واقع از نظر ويتگنشتاين همه فلسفه نقد زبان است. اين ديدگاه بر فلسفه قرن بيستم غالب بوده است؛اما خطاست اگر تصور كنيم كه تنها پاسخ مطرح شده در مقابل ديدگاهي كه محل توجه فلسفه را هستومندها ورخدادهاي ذهني مي داند همين ديدگاه است.نبايد از جنبشي كه در فرانسه، آلمان و ايالات متحده تاثير گسترده اي داشته، و با عنوان «پديدارشناسي» شناخته مي شود، صرفنظر كرد. اين جنبش نام خود را مديون ادموند هوسرل (1938-1859) است. اجمالا بايد گفت به عقيده هوسرل كار فيلسوف عبارت از بررسي«پديدارها»، يعني افعال آگاهي و متعلقات بيواسطه آنان، است. اين پديدارها را مي توان شناخت واين شناخت خطا پذير است. اين نظر ممكن است مشابه آنچه دكارت در مورد «ايده ها» مي گفت به نظر برسد، اما چنين برداشتي سطحي است و هوسرل منكر آن بود كه دارد فلسفه را به نوعي روان شناسي تبديل مي كند. به نظر او آن چيزهايي كه شناخته مي شوند ايده ها، به معنايي كه دكارت از اين اصطلاح مراد مي كند، نيستند، بلكه «ذات ها» هستند و اين ذات ها براي بيش از يك انديشنده قابل دسترسي اند. منتقدان اينگونه اعتراض مي كنند كه چيستي اين ذات ها، يا اينكه چرا بايد موجود فرض شوند مشخص نيست. اما هر ضعفي كه براي پديدار شناسي متصور باشددر اين نكته ترديدي نيست كه بر فلسفه اگزيستانسياليست ها تاثير زيادي بر جاي گذاشت و شايد اهميت آن در همين تاثير باشد.

اين نكته را ذكر كردم كه يكي دانستن فلسفه و تحليل زبان ديدگاه غالب بر فلسفه اين قرن بوده است. گرچه به اين پرسش كه «تحليل چيست؟» پاسخ هاي گوناگوني داده اند. گروهي از فيلسوفان كه خود را «حلقه وين »ناميدند، اما بيشتر با عنوان پوزيتيويست هاي منطقي شناخته مي شوند، با تمام توان از اين نظر دفاع كردند كه تحليل ذات فلسفه است. اعضاي حلقه وين با اينكه به هيچ معنا يك مكتب ويتگنشتايني نبودند نظرات او را در بين خود به بحث مي گذاشتند و ديدگاه آنان در مورد ماهيت فلسفه با آنچه در رساله منطقي- فلسفي مطرح شده بود تفاوت اساسي نداشت. آنان با ويتگنشتاين موافق بودند كه متافيزيك بايد بي معنا دانسته شده و كنار گذاشته شود و كار فيلسوف وضوح بخشي يا تحليل است. آنان همچنين توافق داشتند كه اين تحليل عبارت است از ترجمه جملات زبان طبيعي به يک زبان منطقا مکفی و اينكه، به بيان اجمالي، منطق نوين ساختار اين تحليل را به دست مي دهد. اما در حاليكه موضع ويتگنشتاين در مورد محتواي اين زبان منطقا مكفي نامعلوم است، پوزيتيويست هاي منطقي مي گفتند زبان بايد از جملاتي تشكيل شود كه مشاهدات بالفعل يا ممكن را ثبت مي كنند. به نظر آنان يك گزاره تنها و تنها در صورتي معناي واقعي دارد كه توسط حواس تحقيق پذير باشد؛ در واقع اين سلاح آنان بر عليه متافيزيك بود.

اما اين ديدگاه در مورد ماهيت فلسفه تغيير كرد و اين تغيير بيشتر به خاطر اثر بعدي خود ويتگنشتاين بود. او در كتاب خود با عنوان پژوهشهاي فلسفي كه پس از مرگش در سال 1953 منتشر شد به نقد ديدگاه هايي پرداخت كه در رساله مطرح كرده بود و در جريان اين انتقادات ديدگاهي جديد در مورد ماهيت فلسفه مطرح كرد. اين ديدگاه جديد با ديدگاهي جديد در مورد ماهيت معنا ارتباط داشت. ويتگنشتاين در رساله گفته بودكه معناي يك واژه بنيادي، يعني آنچه او «اسم» مي ناميد، شيئي است كه واژه مذكور نماينده آن است. اين ديدگاه در پژوهش هاي فلسفي رد مي شود؛ پرسش از معناي يك واژه پرسش از يك هستومند نيست، بلكه پرسش از قواعدي است كه واژه بر طبق آنها به كار مي رود. بر طبق نظر ويتگنشتاين متاخر معناي يك واژه كاربرد آن دريك زبان است. در اينجا منظور از «زبان» انگليسي، فرانسه يا آلماني نيست بلكه آن معنايي از زبان مورد نظراست كه بدان معنا مي توانيم از زبان نجاري، بنايي يا آشپزي و همچنين زبان هاي انتزاعي تر مثل فيزيك يا رياضيات صحبت كنيم. در فصل دوم از همين دانشنامه موضوع معنا را به تفصيل مورد بحث قرار مي دهيم؛ آنچه آن را براي هدف ما حائز اهميت مي سازد اين واقعيت است كه با ديدگاهي جديد در مورد ماهيت فلسفه پيوند يافت. ديديم كه از نظر ويتگنشتاين رساله و پوزيتيويست هاي منطقي وظيفه تحليل فلسفي ترجمه گفته هاي مربوط به زبان عادي به يك زبان آرماني است. اما از نظر ويتگنشتاين پژوهش هاي فلسفي چيزي به عنوان زبان آرماني وجود نداشت: از نظر او هر جمله اي در زبان ما «همان طور كه هست خوب است» با اين حساب كار فيلسوف چه بود؟ در اوائل قرن هجدهم هم اسقف بركلي قائل بود كه بسياري، وشايد همه، مسائلي كه فيلسوفان را به خود مشغول كرده اند خود-آفريده اند؛ «نخست گرد و غباري به پا مي كنيم و سپس شكوه مي كنيم كه نمي توانيم ببينيم.» اين جمله مي توانست به عنوان شعاري براي ديدگاه هاي مطرح شده در پژوهش هاي فلسفي به كار بيايد. سخن ويتگنشتاين اين بود كه مسائل فلسفي زماني مطرح مي شوند كه افرادبه باريك انديشي در مورد قواعد حاكم بر كاربرد واژه ها مي پردازند و تصويري غلط از شيوه كاركرد زبان آنان را گمراه مي كند. همين عامل است كه سردرگمي فلسفي مي آفريند و كار فيلسوف اين است كه منشا اين سر در گمي ها را در ديد گاهي غلط در مورد زبان يافته و بدينوسيله آن را مرتفع كند. شناخت ما از احساس هاي ديگرافراد دراينجا مثال خوبي است. اگر در اين مورد باريك انديشي كنم كه چرا ديگران را، مثلا، دردمند توصيف مي كنم، شايد به اين فكرفرو روم كه آيا هيچوقت مي توانم بدانم كه شخصي جز خودم درد دارد. مسير استدلالم ممكن است اين باشد: هرگز نمي توانم به احساسات فردي ديگر دسترسي مستقيم داشته با شم، بلكه هميشه بايد آن احساس ها را بر اساس رفتار مشاهده شده استنتاج كنم. اين نياز به استنتاج چيزي كه هرگز براي من به طور مستقيم قابل دسترسي نيست همان چيزي است كه ايجاد مشكل مي كند؛ زيرا اصلا چگونه مي توانم مطمئن شوم كه درست استنتاج كرده ام؟ ويتگنشتاين پاسخ خواهد داد كسي كه بدين نحو استدلال مي كند از نحوه عملكرد عبارت «درد داشتن» تصوير نادرستي دارد يا، به بيان كمتر مجازي، از درك قواعدي كه بر كاربرد اين واژه ها حكمفرماست عاجز است. به بيان كوتاه، ويتگنشتاين خواهد گفت كه شخص مورد بحث معتقد است كه عبارت «درد داشتن» به يك حالت دروني شخصي دلالت دارد، اما شيوه عملكرد واژه ها در واقع اين نيست. همين كه اين تصوير نادرست از ميان برداشته شود و تصويري درست جايگزين آن شود، سر در گمي فلسفي از ميان مي رود.

شيوه جديد نگاه به فلسفه كه ويتگنشتاين معرفي كرد بسياري از فيلسوفان را تحت تاثير قرار داده است. اين فيلسوفان نيز كار خود را تحليل مي دانند، اما نوع تحليل مورد نظر آنان با آنچه در رساله منطقي فلسفي آورده شده يا مورد نظر پوزيتيويست هاي منطقي است تفاوت دارد. فيلسوف ديگر نمي كوشد ساختاري منطقي را كه توسط زبان عادي پوشانده شده روشن كند. فيلسوف البته مي كوشد تا تصويري واضح از قواعد حاكم بر كاربرد زبان توسط ما بدست بياورد. اما موانعي كه در راه رسيدن به چنين تصويري وجود دارند از خود زبان عادي ناشي نمي شوند، بلكه از انديشيدن اشتباه آميز درباره زبان ناشي مي شوند؛ به عبارت ديگر از فلسفه بد. مسائل فلسفه خود ساخته اند «ابتدا گرد و غباري به پا مي كنيم و سپس شكوه مي كنيم كه نمي توانيم ببينيم» ممكن است اعتراض شود كه اين نوع فلسفه قدري در خود نگر است؛ ممكن است اين طور به نظر برسد كه تنها كار فلسفه باز كردن گره هايي است كه ديگرفيلسوفان بوجود آورده اند. پاسخ اين است كه همه ما در معرض بد فلسفيدن قرار داريم؛ هر كسي ممكن است مرتكب آن خطاهايي شود كه فيلسوفان ويتگنشتايني سعي در تصحيحشان دارند.

بر يك نكته بايد تاكيد كنم: گفتم كه ويتگنشتاين مي خواهد ديدي واضح نسبت به طرز كار زبان پيدا كند، اما اين كار نه به عنوان يك هدف في نـفسه، بلكه به عنوان وسيله اي براي غلبه بر سر در گمي فلسفي و حل كردن معماها دنبال مي شود. به اين ترتيب كار فيلسوف با كار روان تحليلگر مقايسه شده كه مشكلات بيمار را از راه وادار كردن او به ياد آوري واضح آنچه در گذشته اش پيش آمده حل مي كند. البته تفاوت هاي مهمي وجود دارند. محل توجه روان تحليلگر سرگذشت شخصي بيمار است؛ محل توجه فيلسوف ويتگنشتايني نه افراد از جهت ويژگي هاي فردي شان بلكه شيوه هاي انديشيدن ي است كه منشا سر در گمي هستند. با اين حال مقايسه فيلسوف با روان تحليلگر فايده خودش را دارد. اما مجبور نيستيم درستي اين مقايسه را بپذيريم تا بتوانيم نام «تحليل» را براي فلسفه متاخر ويتگنشتاين بپذيريم. معناي اصلي واژه يوناني آنالوسيس سست كردن و رهاكردن است ومطمئنا هدف ويتگنشتاين دقيقا همين بود.

اين رويكرد جديد به فلسفه گسستي عميق، نه فقط با انواعي از تحليل فلسفي كه بلافاصله قبل از آن بودند بلكه با بيشتر فلسفه قبل از خود به طور كلي پديد آورد. اگر بخواهيم اين تفاوت را در قالب يك جمله بيان كنيم: تعداد بسيار زيادي از فيلسوفان فلسفه را امري نظام مند مي دانستند، حال آنكه ويتگنشتاين متاخر و همفكرانش نظر ديگري داشتند. اين تصور از خصلت نظام مند فلسفه نياز به كمي توضيح دارد. وقتي سخن از يك نظام فلسفي به ميان مي آيد معمولا نظام هاي متافيزيكي بزرگ همچون دانشنامه علوم فلسفي هگل در ذهن تداعي مي شوند كه سعي مي كردند آن چيزهايي را امروزه فلسفه و علوم طبيعي مي ناميم در كنار هم و به شيوه اي منظم عرضه كنند. اما نظام فلسفي فقط كارمتافيزيكدان نيست. پوزيتيويست هاي منطقي هم عقيده داشتند كه فلسفه بايد به صورت يك نظام عرضه شود، و برخي از آنان در صدد برآمدند يك «دانشنامه علم متحد» تدوين كنند كه (مثل دانشنامه هگل، اما به شيوه اي بسيار متفاوت) قرار بود فلسفه و علوم طبيعي را در كنار هم و به صورت نظام مند عرضه كند. ويتگنشتاين متاخر و پيروانش همه اين نظام ها را به دليل اين كه تصويري نا درست از زبان ما عرضه مي كنند رد كردند. بر اساس استدلال آنان قواعد يك نظام انعطاف ناپذير و نسبتا اندكند، حال آنكه قواعد حاكم بر زبان عادي آنچنان انعطاف پذير و پر شمارند كه هيچ نظامي نمي تواند حق مطلب را در مورد آنها ادا كند.

ديدگاهي كه ويتگنشتاين در پژوهش هاي فلسفي در مورد ماهيت فلسفه ارائه كرد بسيار تاثير گذار بود، اما انتقادات شديدي هم به آن وارد شده است. لازم است بر اين نكته تاكيد كنم كه منشا اين انتقاد ها بهيچوجه خصومت كلي با آرمان تحليل فلسفي، آنگونه كه معمولا از اين اصطلاح فهميده مي شود، نيست؛ اعتراض به طور خاص متوجه برداشت ويتگنشتاين ازتحليل است. به نظر ويتگنشتاين فلسفه به واسطه خود ماهيـتـش غير نظام مند است و اين عقيده او يكي ازاهداف اصلي انتقادات بوده است. گروهي از فيلسوفان كه در دهه 1950 فعال بودند به اين نظر حمله كردند. آنها از فلسفه اي كه معمولا «فلسفه زبان عادي» ناميده مي شود دفاع مي كردندو رهبر آنان جِي. ال. اوستين،فيلسوف آكسفورد، بود. اوستين با ويتگنشتاين موافق بود كه بسياري از خطاهاي فيلسوفان توسط خودشان ايجاد مي شوند؛ او بويژه اعتقاد داشت كه تلاش فيلسوفان در جهت ارائه زبان هاي جديداشتباه است، زبان هايي كه به ادعاي خودشان برتراز زبان طبيعي اما در واقع پايين تراز زبان طبيعي بودند. به نظر اوستين زبان عادي ابزاري دقيق و پيچيده است كه در طي قرن ها شكل گرفته و فيلسوفان با مسئوليت خود به آن بي اعتنايي كرده بودند. اما در حالي كه ويتگنشتاين با هرگونه نظام سازي مخالف بود اوستين اعتقاد داشت كه بر خي نظام سازي ها هم ممكن و هم مفيدند. نظام سازي هاي مورد نظر اوستين به صورت دسته بندي برخي شيوه هاي كاربرد جملات بودند.

فلسفه زبان عادي پس از مرگ اوستين در 1960 چندان دوام نياورد؛ اما ديدگاههاي برخي ديگر ا زمنتقدان ويتگنشتاين همچنان تاثير گذارند. تاريخ فلسفه در يك خط مستقيم سير نمي كند. گاهي درمسير خود دور مي زند و آن هنگامي است كه يكي از ديدگاه هاي قبلي احيا مي شود. يكي از اين احيا ها زماني رخ داد نظريه معنايي با نام «شرط صدق» پس از نظريه كاربرد مطرح شد. اين نظريه را (كه در فصل سوم از همين دانشنامه به تفصيل مورد بحث قرار خواهد گرفت) نخستين بار فرگه مطرح كرد؛ ويتگنشتاين در رساله از اين نظريه دفاع كرده بود اما خود او در پژوهش هاي فلسفي آنرا رد كرد. نظريه «شرط صدق» درشكل نوين خود بويژه با نام فيلسوف آمريكايي دونالد ديويدسون همراه بوده، اما فيلسوفان زيادي در اروپا و آمريکا به بسط و دفاع از آن پرداخته اند. اين نظريه را ميتوان به صورت مختصر از زبان رساله بيان كرد: «فهم يك گزاره به معناي دانستن دانستن اين است كه اگر آن گزاره درست باشد وضع واقع چگونه خواهد بود» براي مثال اين جمله را در نظر بگيريد: «گربه روي صندلي است.» فهم معناي اين جمله بدان معناست كه بدانيم جمله درست است اگر و تنها اگر گربه اي معين روي صندلي نشسته باشد. به نظر نمي رسد اين نظريه، به همين صورت كه مطرح شد، چندان اهميت اسا سي داشته باشد، اما اگر پرسيده شود كه آيا اين نظريه در باب معنا مي تواند كل زبان ما را پوشش دهد مسائل جالب و دشواري بروز مي كنند. تلاش براي يافتن شرايط صدق همه جملات معنا دار يك بخش بسيار فني از فلسفه اخير را تشكيل مي دهد كه در آن فنون منطق صوري مورد استفاده قرار مي گيرند. نام اين بخش معنا شناسي است. پرسش موردنظر ما اين است كه آيا نظريه شرط صدق معنا متضمن تغيير ديدگاه درباره وظائف و روش هاي فيلسوف مي شود يا نه؟ پاسخ مثبت است اما ديدگاه مورد بحث بيش از آن كه جديد باشد يك ديدگاه قديمي احيا شده است. در اينجا كار فيلسوف همچنان تحليل دانسته مي شود، اما تحليل به آن معنايي كه ويتگنشتاين رساله و پوزيتيويست هاي منطقي مي فهميدند. يعني ترجمه جملات زبان عادي به يك سنخ زبان برگزيده. اين نوع تحليل (بر خلاف تحليلي كه ويتگنشتاين متاخر از آن دفاع مي كرد) بسيار نظام مند است. و جايگاه مهمي را كه منطق صوري در فلسفه رساله و پوزيتيويست هاي منطقي داشت به آن باز مي گرداند. اما بايد اضافه كنم كه نظريه معناي شرط صدق هم منتقداني دارد.

فرض بگيريم كه بخشي از فلسفه، به يكي از معاني تحليل كه تا اينجا توضيح داده شده اند، تحليل باشد. پرسشي كه اكنون به آن مي پردازيم اين است: آيا درست است بگوييم فلسفه چيزي جز تحليل نيست. ديديم كه بسياري از فيلسوفان اين طور فكر مي كردند؛ الان هم بسياري از فيلسوفان همين نظر را دارند. اما اين تنگ نظري به نحو روز افزوني مورد انتقاد قرار گرفته است و نكته قابل توجه اينكه فيلسوفاني كه خودشان سهم زيادي در تحليل فلسفي داشته اند نيز در بين منتقدان هستند. يكي از اين فيلسوفان اي.جي. ائر است. او كسي است كه در كتاب خود با عنوان زبان، حقيقت و منطق، منتشر شده به سال 1936، بياني از فلسفه پوزيتيويست هاي منطقي ارائه كرد كه تبديل به يك بيان كلاسيك از اين فلسفه شد. ائر در آن كتاب گفت كه فيلسوف مي بايد «كار خود را به وضوح بخشي و تحليل محدود كند» اما در آثار جديدتر خود تاكيد كرد كه وضوح بخشي تنها قسمتي از فلسفه را تشكيل مي دهد، اما كل آن نيست. محل توجه فيلسوف نه فقط واضح كردن آنچه گفته شده، بلكه همچنين پرسش كردن در مورد توجيه پذيري آن است. براي مثال فلسفه علم را در نظر بگيريد. مسلما معناي صحبت كردن در مورد يك قانون علمي يا يك نظريه علمي مورد توجه فيلسوف علم است، اما ائر اضافه خواهد كردكه فلسفه علم صرفا تو صيفي نيست؛انتقادي هم هست. هنگامي كه به نظر مي رسد دو نظريه با گواه واقع بنياد موافقند، فيلسوفان به دلائل ترجيح يكي بر ديگري مي پردارند. همچنين اگر نظريه اي با گواه موافق نباشد، فيلسوفان به اين مسئله مي پردازند كه آيا بايد نظريه را كنار گذاشت يا صرفا تعديل كرد. افزون بر اين، درمورد تاييد فرضيه هاي علمي بوسيله مشاهده پرسش هاي مهمي مطرحند. پرسش هايي كه با مسئله استقراء پيوند دارند. مسئله استقراء از اين قرار است كه چگونه مي توان به نحو مجاز از قضيه اي در مورد برخي اعضاء يك دسته معين به قضيه اي متناظر در مورد همه اعضاي دسته رسيد. ائر مي گويد كه اين تحقيقات «به وضوح بخشي روند هاي علمي محدود نمي شوند، بلكه همچنين به اين پرسش مي پردازند كه چگونه مي توان آنها را موجه كرد.»

تغيير نگرش ائر فقط يك نمونه از جابجايي گسترده اي است كه اخيرا در فلسفه اتفاق افتاده؛ يعني جابجايي علاقه از پرسش درباره معنا به پرسش درباره توجيه. اين انتقال در فلسفه سياسي اخير با وضوح خاصي قابل مشاهده است. فلسفه سياسي، همان گونه كه ازنامش پيداست، به پرسش هايي در باره روابط بين دولت و ملت مي پردازد. فيلسوفان سياسي كلاسيك اينها را پرسش درباره توجيه مي دانستند. پرسش فيلسوفاني چون افلاطون، ارسطو، هابز، لاك، روسو و هگل اين بود كه چرا دولت ها بايد باشند – و منظورشان از اين پرسش چگونگي بوجود آمدن نهادهاي سياسي نبود بلكه اين بود كه چه چيزي مي تواند وجود آنها را توجيه كند. برخي فيلسوفان سياسي بيشتر به اين پرسش مي پرداختند كه آيا قدرت دولت حدود اخلاقي دارد؛ اين پرسش غالبا به اين صورت در مي آمد كه آيا حدود انساني اي وجود دارند كه دولت اخلاقا ملزم به رعايت آنان باشد. همه اين پرسش ها به توجيه مربوط مي شدند؛ گرچه پرسش هايي نظير اينكه آيا نهاد هاي سياسي قابل توجيهند، و اگر هستند تا چه حد قابل توجيهند تحت تاثير فلسفه تحليلي دهه 1930 كارشان به رسوايي كشيد. كل آنچه فيلسوف مي توانست انجام دهد را اين مي دانستند كه قواعد حاكم بر زبان سياسي را وضوح ببخشد و اهميت اين كار هم به جد مورد ترديد بود. معمولا گفته مي شد كه فلسفه سياسي گذشته پر شكوهي داشته اما هيچ اطميناني نبود كه آينده اي هم داشته باشد. با اين حال فيلسوفان سياسي در بيست سال اخير به پرسش از توجيه باز گشته اند. تقاضا ها براي حقوق بشر به طور عام، وحقوق زنان و اقليت هاي گوناگون به طور خاص، چيز جديدي نيست؛ اما در سال هاي اخير مورد تاكيد قرار گرفته اند و اين موضوع باعث شده كه فيلسوفان مجددا به پرسش از امكان توجيه اين تقاضاها توجه نشان دهند. تقاضا براي حقوق بخشي از تقاضاي عام براي عدالت است، و حائز اهميت است كه يكي از مهم ترين كتاب هاي اخير در حيطه فلسفه سياسي، يعني نظريه عدالت جان رالز(1972) ابدا به تحليل شيوه كاربرد واژه «عدالت» در نزد افراد نمي پردازد، بلكه مي پرسد يك جامعه عادلانه چه هست.

پاسخي كه تا اينجا به پرسش «فلسفه چيست؟» داده شد بسيار كلي است؛ براي دادن پاسخي كامل تر و رضايت بخش تر به اين پرسش لازم است هم به پرسش هاي فيلسوفان و هم به پاسخ هايي كه به اين پرسش ها مي دهند نگاهي دقيق تر بيندازيم. فصل هاي بعدي اين دانشنامه شامل همين نگاه دقيق تر خواهد بود. مي ماند اينكه چند جمله اي هم در مورد وضعيت كنوني فلسفه از ديد خودم بگويم. جِي. ال. اوستين زماني اين اندرز را به عنوان شعاري براي يك «فلسفه سنجيده» پيشنهاد كرده بود كه: «نه جامع - همه اي وجود دارد و نه خاتم - همه اي.» فلسفه اوستين فاقد آن نفوذي است كه زماني داشت، اما گزاف نيست اگر بگوييم بخش زيادي از فلسفه رايج نمايشگر آن نوع سنجيدگي است كه اوستين توصيه مي كرد. زمان جامع- همه بودن فلسفي، به معناي ساختن نظام هاي متافيزيكي قطعي و همه- فراگير، گذشته است و چنين است در مورد خاتم همه بودن، يعني كساني (مثل پوزيتيويست هاي منطقي) كه فكر مي كردند صاحب اصلي عام هستند كه كل حوزه هاي گفتار انساني، همچون زبان متافيزيك و دين را بي معنا دانسته و بلا موضوع اعلام مي كند. زمان زمان رواداري فلسفي است، يعني آمادگي پذيرش اينكه گفته هايي كه فيلسوفان بررسي مي كنند دست كم معنا دار هستند. در عين حال اين رواداري بي حد وحصر نيست، زيرا فيلسوف مي پرسد «بالفرض كه اين سخن معنا دار باشد، بيان آن چه توجيهي دارد؟»

همچنين به نظرم مي آيد (و توجه دارم كه طرح اين ديدگاه ها مناقشه بر انگيز است) كه در دوره كنوني تاريخ فلسفه بخشي از اهميتي را كه براي هگل داشت مجددا به دست آورده است. در اوج شكوفايي فلسفه تحليلي- مثلا در دهه 1950و1960- فيلسوفان معمولا تاريخ موضوع تحقيق خود را تقريبا بي اهميت مي ديدند. شيوه نگريستن به مسائل فلسفي تا حدود زيادي همانند شيوه نگريستن دانشمندان و رياضيدانان به مسائل علم و رياضيات بود: مهم نوشته هاي كساني است كه به تازگي برروي موضوع كار كرده اند، و شايد نوشته هاي معدود ديگراني كه از قضا پيشروان زمان خودشان بودند. اين بدان معنا نيست كه بگوييم تاريخ فلسفه كاملا ناديده گرفته شد، به علاوه منصفانه نيست با وجود اينكه آثار فيلسوفان گذشته مورد بحث قرار مي گرفت، بگوييم تنها به عنوان منبعي از مغالطات به آنها نگريسته مي شد. اما حتي هنگامي كه ديدگاه هاي درستي به فيلسوفان گذشته نسبت داده مي شد، اين امكان كه فيلسوفان ازگذشته چيزي بياموزند مطرح نبود؛ نشاني از اينكه فيلسوفان گذشته مويد ديد گاه هاي جانشينان خود باشند يا بر اين ديدگاه ها پرتوي بيفكنند مشاهده نمي شد. صرفا گاهي اوقات موافق ديد گاه هاي نوين از كار در مي آمدند؛ ديگر بهيچوجه از آنچه پيشينيان گفته بودند براي استوار تر كردن يا حتي قابل فهم تر كردن ديد گاه هاي جديد استفاده نمي شد. اما امروزه گرايش به اين اعتقاد روز بروز بيشتر مي شود كه فهم كامل مسائلي كه مطرح مي كنيم تنها در صورتي حاصل مي آيد كه بدانيم چطور شد آنها را مطرح كرديم، و اين متضمن مطالعه جدي گذشته است. به همين خاطرهنگامي كه در صدد ارائه شرحي از ماهيت فلسفه بر آمدم لازم ديدم شيوه هاي نگريستن فيلسوفان گذشته به كار خود را مورد ملاحظه قرار دهم. نمي خواهم بگويم كه همه نويسندگان اين دانشنامه همين نگرش را داشته اند، اما معتقدم كه تاثير آن در بخش هاي زيادي از كتاب مشهود است.