فلسفه و تعليم و تربيت

چكيده

فلسفه بر وضوح، قصد، انتقاد و توجيه به عنوان ارزش‏هاى مهم براى مربيان تأكيد دارد. متقن‏ترين نمونه فلسفه تعليم و تربيت از سوى جان ديويى و در عصر ما نيز از سوى پائولو فربر ـ كسى كه به فلسفه تعليم و تربيت به عنوان ابزارى براى بازسازى تجربيات انسان، مدارس و جامعه مى‏نگريست ـ ارائه شده است. در اين نوشتار، نويسنده تاريخچه مختصرى از فلسفه تعليم و تربيت و بيان رويكردهاى مطرح در اين زمينه مى‏پردازد و در ضمن آن، به شرح و توضيح نهضت تحليلى در فلسفه و نفوذ آن در فلسفه تربيتى پرداخته و از پيترز به عنوان برجسته‏ترين فيلسوف تعليم و تربيت معاصر و چهار حوزه كارى كه براى فلاسفه مطرح است، نام مى‏برد. سپس انواع فلسفه تعليم و تربيت، تقسيم‏بندى‏هاى متفاوتى كه در اين خصوص انجام شده است را بيان مى‏كند. براساس يكى از اين تقسيم بندى‏ها، فلسفه تعليم و تربيت به عمومى و حرفه‏اى تقسيم مى‏شود. رويكردهاى ديگرى كه در اين‏جا به آن‏ها اشاره شده است عبارتند از: الهام‏بخش، دستورى و فرمايشى، تحقيقاتى و تحليلى. و در پايان نويسنده شيوه‏هايى از تدريس فلسفه تعليم و تربيت را توضيح داده است. به واقع اين مقال، به نوعى رابطه فلسفه و تعليم و تربيت را براى محققان آشكار مى‏سازد.

فلسفه تعليم و تربيت و منتقدان آن

اگرچه فلاسفه گذشته در زمينه تعليم و تربيت آثارى داشته‏اند، اما فلسفه تعليم و تربيت به مفهوم رايج آن، تنها در اين قرن از محبوبيت برخوردار بوده است. در سال‏هاى اخير، اين رشته براى تثبيت خود، به عنوان بخش مهمى از تربيت معلم، كه غالبا تنها يك بخش از دروس اصلى تعليم و تربيت را شامل مى‏شود، مشكلات بسيارى داشته است. به بيان ديگر، بهره‏گيرى از انديشه‏ها و تحليل‏هاى فلسفى در تعليم و تربيت، با انتقادات فراوانى از درون و برون اين رشته مواجه بوده است.

ژاك بارزون (Jacques Barzun) نسبت به كتاب‏هاى بسيار بد و ناخوشايندى كه در زمينه تعليم و تربيت نوشته شده، اعتراض داشت. او به ويژه از يك فلسفه تعليم و تربيت خاص، به دليل اين‏كه در ميان قضاوت‏هاى نابخردانه خود، مسأله اهداف را در تعليم و تربيت مسأله‏اى مربوط به ارزش‏ها قلمداد كرده، دل‏زده شده است.

چارلز سيلبرمن (Charles Silberman) نيز در بررسى‏هايى كه از مدارس به عمل آورد، به دليل فقدان مبارزه كافى عليه بى‏فكرى مشهود در تعليم و تربيت، در زمره منتقدان و مخالفان فلسفه تعليم و تربيت قرار داشت.

فلسفه تعليم و تربيت در ارائه نقش يا نفوذ واقعى‏اش، در سال‏هاى اخير با مشكل مواجه بوده است. گاهى بسيار فلسفى و در نتيجه، با مربيان شاغل بى‏ارتباط بوده و در بعض مواقع، كه تلاش نموده تا با آن‏ها مرتبط شود، در انجام صحيح اين وظيفه و به كارگيرى درست روش‏هاى فلسفى، با شكست مواجه گشته است. به دلايل مذكور فلسفه تعليم و تربيت، ممكن است رشته‏اى رو به افول تلقّى شود. اين رشته به سبب بيگانگى بسيار با موضوعات تربيتى و عدم ارتباط با تربيت معلمان و مديران اجرايى و ترويج شك‏گرايى و انديشه‏هاى بنيادى مورد تهاجم قرار گرفته است.

به رغم اين انتقادات، كه برخى از آن‏ها موجه نيز هست، مربيان به نوعى تربيت و نظم نياز دارند تا از طريق مطالعه يك فلسفه تعليم و تربيت، كه هم نظرات فلاسفه و هم تلاش خود آنان را براى فلسفى كردن شامل مى‏شود، به دست مى‏آيد. فلسفه براى مربيان يك تفنّن نيست، شيوه‏اى است كه رهبران تربيتى و معلمان را در فكر و عمل در زمينه تعليم و تربيت، خردمندتر و نقادّتر مى‏گرداند. فلسفه بر وضوح، قصد، انتقاد و توجيه به عنوان ارزش‏هايى مهم براى مربيان تأكيد دارد؛ ابزارهايى كه يك مربى به آن‏ها نياز دارد تا كارهايش را به نحو مؤثرى به انجام برساند. فلسفه تعليم و تربيت همان‏گونه كه از سوى بهترين متخصصان خود به كار برده مى‏شود، نظمى را ايجاد مى‏كند كه [از سويى[ نسبت به چيستى تعليم و تربيت و مدارس، تصوراتى ارائه مى‏دهد و [از سوى ديگر، [انتقادات مربوط به تلاش‏هاى رايج، براى فهم اين تصورات را تبيين مى‏نمايد. متقن‏ترين نمونه فلسفه تعليم و تربيت از سوى جان ديويى (Jahn Dewey)و در عصر ما نيز از سوى پائولو فريره، (Paulo Freire) ـ كسى كه به فلسفه تعليم و تربيت به عنوان ابزارى براى بازسازى تجربيات انسان، مدارس و جامعه مى‏نگريست ـ ارائه شده است.

فلسفه يكى از بى‏شمار رشته‏هايى است كه با تعليم و تربيت ـ كه به تنهايى يك رشته محسوب نمى‏شود ـ ارتباط دارد. ساير رشته‏هاى مرتبط با آن عبارت است از: تاريخ، روان‏شناسى، جامعه‏شناسى، انسان‏شناسى، اقتصاد و زيست‏شناسى. «فلسفه» در اصلاح تعليم و تربيت، به نظريه يا توصيف كاربردى در مقابل نظريه علمى گفته مى‏شود؛ در حالى كه «نظريه علمى» پديده‏ها را تبيين و پيش‏بينى مى‏كند، از نظريه كاربردى بيش‏تر انتظار مى‏رود تا هدايت اقداماتى از قبيل تعليم و تربيت و قانون را بر عهده گيرد.

تاريخچه مختصرى از فلسفه تعليم و تربيت

غالب فيلسوفان مشهور غرب در زمينه تعليم و تربيت مطالبى نوشته‏اند. وقتى افلاطون تعليم و تربيت را جزئى از سياست مى‏پنداشت، ارسطو به آن به عنوان بخشى از سياست و اخلاق مى‏نگريست. آگوستين از سنّت افلاطونى پيروى مى‏كرد و علاقه‏مند بود بفهمد كه چگونه ياد مى‏گيريم و معلمان چگونه تدريس مى‏كنند. توماس آكوييناس، كه در دانشگاه پاريس فعالانه به تربيتِ معلم مشغول بود، نظريه‏اى در خصوص تعليم و تربيت ارائه داد به نام «تاميسم و نئوتاميسم» (Thomism & Neo-Thomism) كه هنوز به نام خود اوست. متفكران عصر روشن‏گرى همانند آكوينياس و پيش از آن همچون روسو و لاك آثارى سنّتى در زمينه تعليم و تربيت تأليف كردند. روسو درباره تعليم و تربيت جوانان آثارى نگاشت و بسيارى از فعاليت‏هاى تربيتى زمان خود را مورد انتقاد قرار داد. انديشه‏هاى لاك نيز در زمينه تعليم و تربيت، برداشت‏هاى ما را از مفاهيم تربيت كودك و تعليم و تربيت متحول كرد. امانوئل كانت، فيلسوف بزرگ آلمان، سخنرانى‏هاى عمده‏اش را خطاب به معلمان در زمينه تعليم و تربيت براى ما باقى گذاشت. ساير فلاسفه نيز كه در زمينه تعليم و تربيت آثارى نگاشتند، عبارت بودند از: جورج هگل و يوهان هربارت. از ديگر فلاسفه‏اى كه موضوعات تربيتى را مطرح كرده‏اند مى‏توان از: ويليام جيمز، جان ديويى، رابرت هوچينز و مورتيمر آدلر نام برد.

در آغاز قرن جارى، دروسى در فلسفه تعليم و تربيت در رشته «تربيت معلم» ارائه مى‏شد. اين دروس بيش‏تر با عقايد معلمان درباره زندگى و تحصيل ارتباط داشت. انتظار اين بود كه معلمان از يك فلسفه تعليم و تربيت برخوردار شوند. براى نيل به چنين هدفى، آن‏ها غالبا نظريه‏هاى رسمى افلاطون، كومينوس، فروبل، هربارت و روسو را مطالعه مى‏كردند. دروس معمولاً شامل توصيه‏هاى خردمندانه‏اى درباره جوانان و نيز شيوه آموزش آنان در مدارس بود.

رشته فلسفه تعليم و تربيت بيش‏تر اصول خود را مديون تلاش جان ديويى و همكارانش در دانشگاه شيكاگو و دانشكده معلمان است. رويكرد عمل‏گرايانه ديويى نظام‏هاى ديگرى همچون واقع‏گرايى (رئاليسم)، آرمان‏گرايى (ايده‏آليسم) و سپس وجودگرايى (اگزيستانسياليسم) را ترغيب كرد تا به شيوه‏اى رسمى ظهور يابند. كار ديويى واكنش شديد مربيان علوم انسانى، كه او را موجب نابودى شيوه سنّتى و موجب ويرانى تعليم تربيت مى‏ديدند، را در پى داشت. در دهه 1950، در ايالات متحده و بريتانيا، نهضت تحليلى در فلسفه، نفوذ و سلطه خود را بر فلسفه تربيتى آغاز كرد. سردمداران اين‏نهضت در بريتانيا، آر. پيترز(R.Peters)، پى. هِرست (P.Hirst) و دِردِن (Dearden) و در ايالات متحده، آى. اسكفلر(I.Schefler)، ج.مك‏كِلِلان (J.Mccellan)،پى.كوميسار(P.komisar)، ج.سولتيس (J.Soltis)، و تى. گرين (T.Green) بودند. اين نهضت، كه از جريانات منظم و با مبناى متافيزيكى دور شده بود، تلاش كرد تا زبان مورد استفاده در گفتارهاى روزمره را تحليل كند. اين فلسفه كار خود را از اثبات‏گرايى منطقى آغاز كرد. كار ريچارد پيترز، سرشناس‏ترين فيلسوف تعليم و تربيت بريتانيا، به طور خاص، در شكل دادن به تفكر معاصر در اين زمينه مهم بوده است. [به عقيده پيترز [فلاسفه تعليم و تربيت بايد با مهارت دستاوردهاى مشخص خود را عرضه كنند، و وظيفه آن‏ها صرفا تنظيم، كشف و انتقالِ اصول علمى تعليم و تربيت نيست. او همچنين فلسفه را از مطالعه تاريخى انديشه‏هاى تربيتى و كاربرد آن در تبيين مرضوعات تربيتى معاصر جدا مى‏دانست. پيترز چهار حوزه كارى مهم براى فلاسفه تعليم و تربيت پيشنهاد كرد:

1. تحليل مفاهيم مختص به تعليم و تربيت؛

2. به كارگيرى اخلاق و فلسفه اجتماعى در فرضيات مربوط به محتوا و روش‏هاى تعليم و تربيت؛

3. بررسى و بازبينى الگوها و فرضيه‏هاى مفهومى كه از سوى روان‏شناسان تربيتى به كار گرفته شده است؛

4. بررسى ويژگى‏هاى فلسفى محتوا و نظام آموزشى و مسائل ديگرى در خصوص يادگيرى.

فلسفه تحليلى جديد تعليم و تربيت، اين رشته را بيش‏تر به صورت اقدامى تخصصى و حرفه‏اى درآورد. تا آن هنگام، بسيارى از فلاسفه تعليم و تربيت، فلسفه رسمى را آموزش ديده بودند. آنان فلاسفه‏اى بودند كه به مسائل مربوط به تحصيل و آموزش علاقه‏مند بودند. به هر حال، آن‏ها به همان ميزان كه از لحاظ فلسفى جدّى‏تر و دقيق‏تر مى‏شدند، مخاطبان خود را از ميان همكاران دانشگاهى خود برمى‏گزيدند و به ساير مربيان و عامه مردم كم‏تر توجه مى‏كردند.

در دهه 1960 دروس فلسفه تعليم و تربيت همراه با ساير دروس، به روش‏هاى گوناگونى مثلاً، برحسب نظام‏هاى تعليم و تربيت، موضوعات، طبقه‏بندى‏ها و تحليل مفاهيم تدريس مى‏شد. انتقادات تند بر تعليم و تربيت و بر جامعه امريكا اغلب در اين سطوح وارد شده است. به هر صورت، فلاسفه متخصصى همچون پال گودمن، آ. اس. نيل، جاناتان كوزُل جان هالت، جورج دنيسون و ادگار فردنبرگ آثار نافذى در اين دوران نداشتند. امّا ايوان ايلچ و پائولو فريره مستثنا بودند؛ زيرا اين دوتربيت فلسفى داشتند. البته‏انتقادات‏بسيارى نيزبه رشته‏هاى‏درسى مزبور وارد شد.

گرايش به عمل‏گرايى در دهه 1970 نيز رواج و تأثير دروس فلسفه تعليم و تربيت را كاهش داد. سلطه و نفوذ رفتارگرايى در تمام سطوح تعليم و تربيت، حتى در دولت و حكومت فدرال، منجر به تهاجم عليه آنچه در فلسفه تعليم و تربيت اتفاق افتاده بود، گرديد. فلاسفه تعليم و تربيت در برابر جنبش تربيت معلم كه مبتنى بر شايستگى و ساير اعمالى بود كه اساس رفتارى داشت، ايستادگى كردند.

بسيارى از مربيان از دروس فلسفه تعليم و تربيت ناراضى بودند، در حالى كه مدارس و مديران آن‏ها علاقه‏مند بودند كه از فلسفه تعليم و تربيت برخوردار باشند. بيش‏تر فعالان اين رشته ترجيح مى‏دادند به تحليل زبانى بپردازند و مفاهيم تعليمى ـ تربيتى را نقد كنند. اساسا فلاسفه از نظريه‏هاى مهم در حال توسعه يا نظام‏هاى گسترده تعليم و تربيت روى‏گردان بودند. اگرچه تعدادى از مربيان نگرش جديد را چالش برانگيز يافتند، اما بسيارى ديگر [هم] آن را به دليل رواج شك‏گرايى و تندروى مورد انتقاد قرار داده و با آن مخالفت مى‏كردند.

امروزه شرايط پيچيده‏اى وجود دارد. تحليل‏گرايان در بسيارى از مكاتب تعليم و تربيت نفوذ كرده‏اند. اما در دورانى كه برخى آن را دوران فراتحليلى نام نهاده‏اند و نيز در دوران بازگشت نظريه كلان (grand theory)، اين امكان براى فلسفه وجود دارد كه با شيوه‏اى متعادل‏تر نقشى را كه قبلاً در تعليم و تربيت جامعه ايفا مى‏كرد، بر عهده بگيرد. اين نقش از سوى بسيارى از فلاسفه با بيان اهميت مسائل سياسى و اجتماعى به انجام رسيده است.

رويكرد به كار برده شده در كتاب سال 1981 انجمن ملى بررسى تعليم و تربيت (N.S.S.E)، اثر سولتيس كه به فلسفه تعليم و تربيت اختصاص داشت، با مرتبط كردن فلسفه تعليم و تربيت به برخى رشته‏هاى فرعى همچون اخلاق، متافيزيك، شناخت‏شناسى، زيبايى‏شناسى، فلسفه اجتماعى و منطق از به كارگيرى رويكرد مربوط به نظام‏هاى فلسفى پرهيز مى‏كند؛ حال آن‏كه دو كتاب سال پيشين در فلسفه تعليم و تربيت از رويكرد نظام‏هاى فلسفى استفاده كرده بودند. آخرين كتاب سال تا حدى موفقيت‏آميز بود. اگرچه بعضى از مقالات به مراتب فنى هستند. اما تعدادى از آن‏ها براى مربيان كه تبحّر فلسفى كافى ندارند، [نيز[ غيرقابل فهم مى‏نمايد. برودى (Broudy)معتقد بود كه مربيان بيش‏تر به فلسفه تعليم و تربيت مى‏انديشند تا مقالات تحليلى محض و اين حق قانونى آن‏هاست كه از برخى فلاسفه تعليم و تربيت انتظار داشته باشند كه با بصيرت و بينش وسيع‏ترى به مسائل بنگرند.

تحولات در فلسفه تعليم و تربيت به دليل افزايش علاقه‏مندى فلاسفه به موضوعات فلسفه كاربردى مى‏تواند قابل پيش‏بينى و انتظار باشد. فلاسفه بار ديگر، مسائلى را عنوان مى‏كنند كه در زمينه آزادى، ضرورت فرديت و مصلحت عمومى؛ شخص‏نگرى و جامعه توده‏اى، توده و طبقه؛ حقيقت، اعتبار و ارزش هستند. علاوه بر اين‏ها فلاسفه بسيارى از مسائل مربوط به رشد علوم را نيز بررسى مى‏كنند. اخلاق، به خصوص به دليل توجهش به پزشكى، حقوق، داد و ستد و ارتباطات، امرى متناسب و مرتبط جلوه كرده است. تجديد حيات فلسفه براى اين آغاز شده است كه آثار خود را بر تعليم و تربيت، آن‏گونه كه در افزايش دروس در اخلاق تدريس، مشاوره و مديريت مشاهده شده است؛ بر جاى گذارد.

امروزه نهضت تحليلى هنوز قدرتمند است، اما با چالش‏هاى جديدى مواجه است. نهضت تعليم و تربيت ليبرال دوباره خود را در نوشته‏هاى آلان بلوم، اى. هرش و ديگران نشان داده است. تعداد قابل توجهى از فلاسفه تعليم و تربيت نيز از نوعى برخورد پديده‏شناختى استفاده كرده‏اند. بسيارى از فلاسفه هنوز عمل‏گرايى ديويى را رويكردى كارآمد در تعليم و تربيت قلمداد مى‏كنند، اما بزرگ‏ترين چالش‏ها از سوى فلاسفه اجتماعى و جامعه‏شناسان نظرى علم ناشى مى‏شود كه از منتقدان مكاتب اجتماعى، سياسى و اقتصادى تعليم و تربيت بوده‏اند.

انواع فلسفه تعليم و تربيت

فلسفه تعليم و تربيت عمومى از فلسفه تعليم و تربيت حرفه‏اى متفاوت است. «فلسفه تعليم و تربيت عمومى» فلسفه‏اى است كه وسيع‏ترين طيف از آثار مكتوب تعليم و تربيت را شامل مى‏شود. اين فلسفه نوشته‏هاى سياستمداران، روزنامه‏نگاران، روشنفكران، شهروندان و مربيانى را كه درباره تعليم و تربيت مطلب مى‏نويسند، دربرمى‏گيرد. اما «فلسفه تعليم و تربيت حرفه‏اى» رشته‏اى است كه از سوى كسانى كه صرفا در فلسفه آموزش ديده‏اند مورد استفاده قرار مى‏گيرد. اين افراد منابع خود را از نوشته‏هاى موجود در زمينه فلسفه، تعليم و تربيت و فلسفه تعليم و تربيت انتخاب مى‏كنند.

يكى از تقسيم‏بندى‏هاى مفيد مربوط به فلسفه تعليم و تربيت از سوى پاور (Power) ارائه شده بود.وى عقيده داشت كه بعضى از فلسفه‏هاى تعليم و تربيت را مى‏توان الهام بخش ناميد. اين فلسفه‏ها بر اساس هدف خود، به توصيف خواست‏هايى آرمانى در تعليم و تربيت رسمى و غير رسمى افراد مى‏پردازند تا طرحى را براى آنچه كه «بهترين نمونه تعليم و تربيت» عنوان گرديده است، برنامه‏ريزى كند. در اين خصوص، مى‏توان از كتاب «جمهورى» افلاطون، «نيوآتلانتيس» باكون (New Atlantis Bacon¨s)، «اميل» روسو (Roussedu¨s Emile)، «نظام آموزش و پرورش» سامر هيل (Summerhill) و «والدن تو» اسكينر (B.F Skinner¨s walden2) نام برد.

ساير فلسفه‏هاى تعليم و تربيت «دستورى» يا «فرمايشى» نام دارند. اين فلسفه‏ها دستورالعمل‏هاى دقيق و روشنى براى فعاليت‏هاى تربيتى ارائه داده و بر تعهد به انجام آن‏ها تأكيد دارند. براى انجام اين كار، مى‏توان به متون تخصصى يا عمومى مراجعه كرد. كتاب «علم تعليم و تربيت» (The Science of Education) اثر جان هربارت، «آموزش عالى در امريكا» (The Higher Learning in America) اثر روبرت هاتچينس، و «تعليم و تربيت بر سر دوراهى» (Education at The Crossroads) اثر ژاك مارتين، از جمله اين آثار است. فرانكنا اين دسته از فلسفه‏هاى تعليم و تربيت فرمايشى را مورد تجزيه و تحليل قرار داده است. فلسفه‏هاى آرمانى يا اصلى توجيهاتى با ماهيت فلسفى يا دينى براى اين اهداف و شيوه‏هاى تربيتى و نيز توجيهاتى براى كاربرد اين شيوه‏ها ارائه مى‏دهند.

رويكرد سومى نيز در فلسفه تعليم و تربيت وجود دارد كه مى‏توان آن را «تحقيقاتى» ناميد اين رويكرد، سياست و عملكردهايى را كه بر مبناى توجيه و يا به عنوان بازسازى در تعليم و تربيت پذيرفته شده است مورد تحقيق و بررسى قرار مى‏دهد. در اين مورد، مى‏توان از آثارى مانند «دموكراسى و تعليم و تربيت»، نوشته جان ديويى، و «اساس روش» نوشته ويليام كيل پاتريك نام برد. آخرين رويكرد فلسفه تعليم و تربيت «تحليلى» نام دارد. اين رويكرد تلاش دارد تا به كشف و تفسير مفاهيم موجود در گفتار و كردار تربيتى بپردازد. نمونه‏هاى اساسى اين رويكرد عبارت است از كتاب «اخلاق در تعليم و تربيت» ((Ethics in Education اثر ريچارد پيتر، «زبان تعليم و تربيت» (Language of Education) اثر اسرائيل شفلر (اسكفلر) و«فعاليت‏هاى تدريس» (Activities of Teaching)اثر توماس گرين.

يكى ديگر از شيوه‏هاى فلسفه تعليم و تربيت بررسى وظايف گوناگونى است كه اين فلسفه خود را موظف به انجام آن مى‏داند.فلسفه تعليم و تربيت از منظر فلسفى يا نظرى ،در بيان مسائل ناشى از تعليم و تربيت، همانند تنظيم اهداف، برنامه‏ريزى، سازمان‏دهى، تعليم و تعلّم، روش‏شناختى تحقيق (روش تحقيق)، منطق نظرى تحقيق و مسائل اخلاقى، از يك نقش تربيتى برخوردار است. البته همه مسائل تربيتى از نوع فلسفى نيست، اما فلسفه مى‏تواند بخشى از موضوعات را بيان كند. براى انجام چنين مهمى، فلسفه بايد تا حد امكان از به كار بردن زبان فنى اجتناب ورزد و اگر چنين زبانى را به كار مى‏برد، بايد به دقت، توضيح دهد.

فلسفه تعليم و تربيت در نقش تحليلى‏اش، مى‏تواند زبان و احتجاجاتى را كه در نطق تربيتى به كار برده شده، روشن و شفاف كند. اين فلسفه همچنين قادر است ابهام‏هاى موجود در اصطلاحات و معانى را از بين برده، معيارى براى قضاوت درباره ادعاهاى مطرح شده ارائه دهد. از فلاسفه انتظار مى‏رود كه از ديدگاه‏ها و عقايد ثابت و معيّنى حمايت نكنند، بلكه بر منطق عقلانى و مستدل، آزادى سؤال و تحقيق، و انتقاد تأكيد نمايند.

شبيه به اين نقش تحليلى عملكرد نقّادانه فلسفه تعليم و تربيت است كه از اين طريق فلاسفه طرح‏ها و خط‏مشى‏هايى از قبيل لغو تبعيض نژادى در مدارس و مسؤوليت‏پذيرى را با دقت مورد ارزيابى قرار مى‏دهند و فيلسوف مى‏تواند به خط مشى در محدوده شرايط اجتماعى، اخلاقى و ايدئولوژى موجود نظر افكند.

در نهايت، بعضى از فلاسفه تعليم و تربيت يك عملكرد تركيبى متشكل از مجموعه نظرات و احتجاجات مختصر، منظم و قابل فهم درباره تعليم و تربيت را برگزيده‏اند كه اين عملكرد به طور كامل با فعاليت‏هاى تربيتى و با فلسفه زندگى ارتباط برقرار مى‏سازد.

تدريس فلسفه تعليم و تربيت

شيوه سنّتى تدريس فلسفه تعليم و تربيت به گونه‏اى بوده كه رشته مزبور را از مكاتب فلسفى متمايز مى‏گرداند. متون درسى بسيارى وجود دارد كه از اين رويكرد استفاده مى‏كنند. مدارس وابستگى‏هاى زيادى به تحليل‏هاى مكاتب فلسفى دارند. برخى از مكاتب گوناگون فلسفى عبارتند از: رئاليسم فلسفى، (كلاسيك، علمى، دينى، نئوتاميسم)، ايده‏آليسم، پراگماتيسم (عمل‏گرايى)، اگزيستانسياليسم (پديدارشناختى)، رفتارگرايى، انسان‏گرايى، فلسفه تحليلى و بازسازى‏گرايى. كار اين رويكرد در واقع، مطالعه تاريخ فلسفه تعليم و تربيت يا تاريخ انديشه‏هاى تربيتى است. بحثى استدلالى و قوى نظير بحث برودى (1981) مى‏تواند به دليل اهميت چنين مطالعه‏اى باشد؛ زيرا عده زيادى از دانشجويان تعليم و تربيت زمينه قبلى در فلسفه عمومى ندارند. اين رويكرد ميراث فرهنگى پربارى را كه در تاريخ غرب برجسته‏تر بوده است، ارائه مى‏دهد. امروزه بحث درباره اهميت ميراث فرهنگى به دليل تلاش‏هاى نو محافظه‏كارانى همچون ويليام بِنِت، آلان بلوم، و اى. هرش بسيار است. اين نظام‏هاى سنّتى مى‏توانند زمينه‏اى فراهم كنند كه از طريق آن، به تفكر درباره مسائل تربيتى روز پردازد. آن‏ها انديشه‏هاى قديمى را كه امرزوه براى فلسفى كردن مورد نياز است، تحت پوشش قرار مى‏دهد.

بسيارى (به ويژه تحليل‏گران) اين رويكرد را مورد نقد قرار داده‏اند؛ زيرا مايل‏اند به عنوان يك نظام يا مجموعه‏اى از علوم به تدريس فلسفه بپردازند و لذا دانش‏آموزان را ـ به معناى واقعى كلمه ـ درگير آموزش فلسفه نمى‏كنند. فلسفه‏اى كه بيانگر مجموعه‏اى از توضيح، استدلال، بحث، نقد، روشنگرى، تحليل، تركيب و مانند آن بوده است و نشان مى‏دهد كه چگونه ما درباره جهان و اعمالمان در آن فكر مى‏كنيم. فلسفه تعليم و تربيت در اين رويكرد، تفكرى انتقادى درباره جنبه‏هاى مهم تعليم و تربيت مى‏باشد.

لازم به ذكر است كه فلسفه يكى از بى‏شمار اقدامات دانشگاهى است كه با تعليم و تربيت، و نيز با ساير اقدامات عملى سر و كار دارد. فلسفه خود را وقف موارد خاص تحقيق كرده است. بسيارى از عوامل ديگر (مانند عوامل روان‏شناختى، اجتماعى، سياسى، اقتصادى و روش‏شناختى) بايد پيش از اين‏كه خط مشى و عمل تربيتى مورد توافق قرار گيرد، ملحوظ گردند